زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
حسین منزوی

پیش از این هم بارها نوشته ام و هربار سرنوشت محتوم نوشته هایم معدوم شدن بوده است، و چه حیف که با این دنیای دیجیتال از لذت سوزاندن دست نوشته های کاغذی هم محروم مانده ایم.

نظرات را بسته ام که فکر نکنید اجباری در نظر دادن وجود دارد، اما اگر حرفی در سینه تان سنگینی می کند در تماس با من بزنید. میخوانم و اگر امکانش را گذاشته باشید جواب میدهم.

پیوندها

شعر خوانی - پیراهنت در باد

چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۳، ۰۷:۰۷ ب.ظ

 


دریافت با کیفبت اصلی

 

 

من پیراهنت را در باد دوست دارم

و زیبایی ات را

در آینه ای که از آن عبور کرده ای

نگران خلوت توام

من زبان پرنده ها را می فهمم

من با گل های وحشی در آشتی ام

نخواه که مسیر رود را از درخت ها جدا کنند

نخواه که در دل جنگل آتشی بیفروزند

تو وسیع ترین سرزمینی بودی که می شناختم

منظره دلپذیر نگاهت در هیچ قابی کامل نبود

تو اتفاقی بودی که در تمام چشم ها زیبا می افتاد

و من هرگز نتوانستم چهره ات را

در عکسی که با هم داریم خلاصه کنم

اشتیاق پنهانم

در خواب می بوسمت

که دزدانه رویای تو را بافته باشم

دوست داشتنت

شعر ناتمامی ست که تا ابد ادامه دارد

 

شاعر: مهسا چراغعلی

 

۱۲ دی ۰۳ ، ۱۹:۰۷
رهگذر دیوانه

پستی برای یک فصل

دوشنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۳، ۰۲:۵۱ ب.ظ

فراز اول: دیو 

 

چند هفته پیش از دانشگاه فلان دعوت شدم برای برگزاری یک سمینار طور فنی در مورد یکی از ساخته های اخیرم، بانی اش انجمن های دانشجویی و دفتر ارتباط با صنعت و یکی از اساتید گروه مکانیک بودند. ۱۵۰ نفر در دوره ثبت نام کرده بودند، این عدد حتی روی کاغذ هم مرا میترساند. تجربیات من در زمینه آموزش نهایتا محدود میشد به یک گروه چند نفره کوچک در فضای خودمانی و کارگاهی. سالن همایش جهش بزرگی بود برایم‌.
روز ماقبل برگزاری فرا رسید، هنوز خبری از نامه دانشگاه نشده بود. و من باید وسایلم را از شرکت محل کارم خارج میکردم، راسا اقدام کردم برای گرفتن برگه خروج موقت. خان اول مدیر مستقیمم جیم بود. برگه را خواند، دلیل خروج را بالای برگه نوشته بودم "برگزاری دوره فلان در دانشگاه بهمان" ابروانش در هم گره شد. با لحن نفرت انگیزی گفت "سلسله مراتب را رعایت نمیکنی"
چشمانم بین او و برگه ای که به سمتم پرتاب میشد دو دو میزد. جا خورده بودم از رفتارش. " مرخصی و اضافه کارت هم از این به بعد بده دکتر امضا کنه. " منظورش از دکتر مدیر عامل شرکت بود که وقتی کاری داشت سه رییس بالا دستی مرا بایپس میکرد و مستقیم به خودم زنگ میزد که چیزی برایش بسازم یا تعمیر کنم. پس دردش این بود که دکتر آدم حسابشان نکرده بود. اما لعنتی قدر نشناس من که به او نمیتوانم نه بگویم و در دلم گفتم" تو که زیردست مستقمیش هستی چرا خودت جرات اینکه به او چیزی بگویی را نداری مردک؟"
اراجیفش را ادامه میداد، یکی به نعل میزد یکی به میخ. ویژگی بارز جیم این است که میتواند نیم ساعت حرف بزند بدون اینکه حتی بتوانید دو جمله از حرفهایش نتیجه بگیرید. متکلم وحده شده بود، یک جایی گفت "اصلا بذار زنگ بزنم به دکتر خودم بهش بگم"
گوش هایم تیز شد، گفتم اوه چه جسور شده ای! خیلی زود ثابت کرد که قضاوتم در موردش اشتباه بوده. انتظار داشتم به موبایل دکتر زنگ بزند، ولی گوشی روی میزش را برداشت و شماره دفتر را گرفت، به آقای منشی گفت: " آقای دکتر جلسه اش که تمام شد، در خصوص حضور آقای واو در دانشگاه فلان ارائه طریق بفرمایند"
جسارت جایش را با حقارت عوض کرد. بزدل! این همه برای من رجز خواندی تا نهایتش به دکتر بگویی برایت "ارائه طریق" کند. جیم اگر قبلا نصفه و نیمه اکنون دیگر برایم بدر کامل گاو بود. من هم حرف هایم را زدم، آتشش فرو نشست، برگه را امضا کرد. در صدد دلجویی هم برآمد. او دهن باز میکرد و من فقط صدای "ما ما" می شنیدم.
سوزشم بیشتر از این بود اینها که میخواستم خارج کنم وسایل شخصی خودم بودند که آورده بودم و در اختیار شرکت گذاشته بودم.
ساعت را نگاه کردم موقع رفتن شده بود. فرصتی برای خارج کردن وسایل نمانده بود.
" یک اصلا گوربابایش، هر چه شد شد" در دلم گفتم و راهی خانه شدم. اعتبار دکتر در میان بود، پسرش دانشجوی آنجا بود و او در ازای پاس شدن درسهای پسرش‌. حاتم بخشی میکرد و قول همکاری مرا میداد و چیزهای دیگر.
به خانه رسیدم ساکت تر از روزهای قبل. همه جایم جریحه دار شده بود. احساس کسی را داشتم که به او خیانت شده. من بی هیاهو فقط کارم را میکردم، صدم را گذاشته بودم و در ازایش اینطوری مواخذه شده بودم.
مشغول آشپزی شدم. ذهنم اما جای دیگری بود و چهره ام مغموم مینمود. این را از عکس العمل سین فهمیدم. می پرسید" چیزی شده؟" و من فقط با لبخندی تصنعی جواب میدادم" نه چیزی نشده" به کمی زمان احتیاج داشتم تا دوباره رو به راه شوم. بگذار تو فقط شریک شادی هایم بمانی سین عزیز. خودم از پس مصائبم بر می آیم.
غروب همان روز آن استاد دانشگاه زنگ زد، شرح ما وقع را شنید، پریشان شد. از من اجازه خواست تا خودش با دکتر تماس بگیرد. میگفت که دکتر رفیقش است. بهم اطمینان خاطر داد اوضاع را خراب تر نمیکند.
چند دقیقه بعدش دکتر تماس گرفت، دستوراتش را شمرده میداد "...فردا بیا وسایل رو جمع کن برات آژانس میگیریم برو دانشگاه" 
قطع که کرد جیم تماس گرفت همان دستورات دکتر را مو به مو تکرار کرد. با لحنی دوستانه اینبار.
فردای آن روز به شرکت رفتم، برگه های خروج موقت را با خروج دائم تعویض کردم. هر جا میرفتم دنبال امضایی مسئولش یا در جلسه بود یا نیامده بود. زمان میگذشت و ساعت شروع سمینار نزدیک تر میشد. همان موقع هم اگر راه میافتادم با یک ساعت تاخیر میرسیدم. آن استاد از بیرون دائما پیگیر بود. نزدیک ظهر دکتر دوباره زنگ زد: " امضا نمیخواد بگیری، الان خودم با حراست هماهنگ میکنم. زنگ بزن آژانس خودتم برو دم در."
موضع من منفعلانه بود، هیچ عجله ای نداشتم برای اینکه کاری زودتر انجام شود. با یک ساعت و نیم تاخیر از جلسه ای دو ساعته وارد سالن همایش شدم. تا چشم کار میکرد دانشجو نشسته بود، چند تا چهره آشنا از بین کارآموز های سالهای قبل به چشمانم آمد. سری تکان دادم برایشان و رفتم در جایگاهم مستقر شدم. رو به جمعیت کردم همه ساکت و منتظر نشسته بودند. تازه یادم آمد هیچ چیز آماده نکردم برای گفتن به اینها، خدا لعنتت کند جیم که مرا در این مخمصه انداختی. یکبار در کلاس ادبیات از روی صفحه سفید انشا خوانده بودم. معلمم البته ماجرا را فهمیده بود و یک بیست و یک صفر بهم داده بود. بیست را برای بداهه گویی ام و صفر برای ننوشتن تکلیف. اما این جمعیت نا آشنا هیچ چیزش شبیه همکلاسی های دبیرستانم نبود. اینها با نگاه های بر انداز کننده شان بی رحمانه ارزیابی ات میکردند.
شروع کردم به حرف زدن، جسته و گریخته کلمات را جفت جور میکردم، تشویش در کلامم نمایان بود. قدری زمان برد تا به خودم آمدم. هر چه بود جمع و جور شد و جلسه به پایان رسید.
بهشان قول دادم فردا کاستی های امروز را برایشان جبران کنم.

 

فراز دوم: دلبر

 

پس از پایان جلسه دوم بود که الف جلو آمد‌. "من هم میخواهم عین این دستگاه را بسازم، ولی نمیدونم از کجا شروع کنم؟"
ظاهر آراسته و اتو کشیده ای داشت، موهای ساده و سیاهش را به یک طرف شانه کرده بود، بی آزار بودن از سر و رویش میبارید. حجم صدایش به جثه ی نحیفش میامد. مودبانه حرف میزد و من به زحمت صدایش را از بین همهمه ی جمعیت میشنیدم‌. کمی خودم را خم کرده بودم به سمتش تا مجبور نباشم همه حرفهایش را لب خوانی کنم. چشمانش اما پر فروغ و کاوشگر بود، اشتیاقش در یادگیری مرا یاد خود جوان ترم می انداخت. با این تفاوت که من دیلاق بودم و قدم که بر میداشتم سرم به آسمان میسایید، احتمالا همین سایش هم بعد ها زمینه ساز ریزش شد. برایش توضیح دادم که راه و چاه چیست، از کجا شروع کند و مشکلات راهی که انتخاب کرده کدام ها هستند‌ اما او مصمم مینمود. تحقیقاتش را قبلا کامل کرده بود. بهش قول دادم تا جایی که وقتم اجازه بدهد کمکش خواهم کرد. تا اینکه دیشب پیامی برایم فرستاد از روی عکس کودکی اش فهمیدم همان جوانک پرسشگر بعد از سمینار است، می خواست بداند با اندک پس اندازی که دارد چه چیزهایی را میتواند الان بخرد پیش از اینکه گران تر از این شود بقیه اش را میخواست ترم بعد با وام دانشجویی بگیرد. برایش یک سبد خرید متناسب با سرمایه کوچکش درست کردم. توضیح دادم که هر یک به چه دردی میخورد و او رفته رفته ممنون تر از قبل میشد.
مثل برادر کوچکی که هرگز نداشته ام کمکش خواهم کرد. چیزهایی که لازم دارد را در اختیارش خواهم گذاشت تا توانمندش کنم و لذت خلق کردن را بچشد، البته نه آنقدر پررنگ که مانع رشدش شود. من خودم را همچنان مدیون عین میدانم، دانشجو که بودم، چند روز پیاپی یکی از حجره های بیرونی مسجد دانشگاه را قرق میکردیم. و او بی چشم داشتی به من میاموخت. و من به وجد می آمدم از زیبایی چیزهایی که فرا میگرفتم. پس از آن پول تو جیبی های ناچیزم هر ماه صرف خرید لوازم الکترونیکی میشد. تا به امروز که به این نقطه رسیده ام. با چندین اختراع ثبت شده، کارگر نمونه و چیزهای دهن پر کن دیگر.
"عین" آنروزها فقط به دانشم نیافزود، انسانیت و بلند نظر بودن را یادم داد. و من هر چه در طی این سالها کرده ام مشق همان هاست که او یادم داد.

۱۰ دی ۰۳ ، ۱۴:۵۱
رهگذر دیوانه

شعر خوانی - چه بی تابانه میخواهمت

شنبه, ۸ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۳۷ ب.ظ

 


دریافت با کیفیت اصلی

چه بی تابانه می خواهمت

ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری

چه بی تابانه تو را طلب می کنم

بر پشت سمندی گویی، نو زین

که قرارش نیست

و فاصله تجربه ای بیهوده ست

بوی پیرهنت این جا و اکنون

کوه ها در فاصله سردند

دست، در کوچه و بستر

حضور مانوس دست تو را می جوید

و به راه اندیشیدن

یاس را، رج می زند

بی نجوای انگشتانت فقط

و جهان از هر سلامی خالی است

شانه ات مجابم میکند

در بستری که عشق تشنگی ست

زلال شانه هایت همچنانم عطش می دهد

در بستری که عشق مجابش کرده است

 

 

شاعر: شاملو

 

۰۸ دی ۰۳ ، ۲۰:۳۷
رهگذر دیوانه

بعد تو با بدن لخت خیابان چه کنم

پنجشنبه, ۶ دی ۱۴۰۳، ۰۶:۳۷ ق.ظ

امن ترین آدم زندگی برای من کسی است که بتوانم در سکوت ساعت ها با او پیاده روی کنم، بی آنکه معذب باشم نکند چیزی نگفتن فاصله ای بینمان ایجاد کند، یا حرفهایمان ته کشیده و چیزی برای گفتن نداریم. اینکه دلم به حضورش گرم و خیالم از سکوتش راحت باشد او را برای من آدم امنی میکند.
"ع" اینگونه بود، عصر ها بعد از مدرسه میامد درب خانه ام، دوبار زنگ میزد کناری میایستاد تا آماده شوم بروم، خوش و بش مختصری میکردیم اگر کسی چیز تازه ای داشت میگفت، وگرنه که بیشتر راه رفتنمان به سکوت میگذشت، یا زمزمه های بی رمق او از بنان، گهگاه راهمان را کج میکردیم به پس کوچه ای که سیگاری بگیراند، این عادت را هم داشتیم که اسم کوچه ها را به مسخره ترین شکل ممکن بخوانیم، و گاهی تمام حرفی که رد و بدل میشد همان بود. هر دومان دلباخته بودیم، شاید همین بود که ما را در سکوت به هم نزدیک میکرد. قرار نانوشته ای برای راه رفتن دلباختگیمان.

سالهاست که او را ندیده ام و خبری از هم نگرفته ایم.

 

این ها را مینویسم و چشمم به ساعت است، گویی به برنامه ای تلویزیونی دعوت شده ام و کسی مدام از پشت صحنه فریاد میزند "جمع بندی کن دیره". آخر حرفهای من که هنوز تمام نشده. آه که ساعت همه مان را زیر شلاق های پولادینش به سخره گرفته.

۰۶ دی ۰۳ ، ۰۶:۳۷
رهگذر دیوانه

One Flew Over the Cuckoo's Nest

سه شنبه, ۴ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۲۶ ب.ظ

من آدم عاشق پیشه ای هستم، در واقع تا دلتان بخواهد با عشق های نافرجامم ریده ام به زندگی خودم و دیگران. از طرفی هم بی نهایت سرد و بی احساسم تا جایی که گاهی از خودم میترسم، که مثلا نباید در مواجهه با چنین اتفاقی، احساسات انسانی درونت غلیان میکرد، قدری روحت آزرده میشد و یا چیزی درونت میجنبید؟
اما همانند کوه یخ، سرد و با صلابت. می ایستم و به هیچ جایم نیست. طبیعی است اینگونه بودن؟ احتمالا نه. آیا هرگز از کسی کمک حرفه ای خواهم خواست؟ قطعا نه.
چندی پیش در حال پیاده روی بودم که مکاشفه ای درونی مرا به این نتیجه رساند که راستی راستی یک جای کارم میلنگد. این همه تباهی که از دیرباز دور و برم بوده، احتمالا دلیلش ناجور بودن خودم بوده است
منظورم از ناجور بد ذات و شرور نیست، اجق وجق شاید گویا تر باشد. آری من آدم اجق وجقی ام

 

۰۴ دی ۰۳ ، ۲۱:۲۶
رهگذر دیوانه

Dead soil

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۱۴ ب.ظ

در من ریشه بزن، جوانه کن

بگذار این خاک مرده دوباره جان بگیرد

۱۹ آذر ۰۳ ، ۲۰:۱۴
رهگذر دیوانه

Unseen Sin

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۱ ق.ظ

این وبلاگ بیش از همه چیز به یک خواننده مثل سین احتیاج دارد، یکی که شوق نوشتن را در من زنده کند

۳۰ مهر ۰۳ ، ۰۰:۱۱
رهگذر دیوانه

اینجا آخرین سنگر با پرچم افراشته است

پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۹:۳۱ ب.ظ

یه روز برمیگردم و مفصل راجع به این روزا مینویسم.

۲۸ تیر ۰۳ ، ۲۱:۳۱
رهگذر دیوانه

Being a dad

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۳۵ ب.ظ

دخترم به دنیا اومد، اگزاستد و تا حدودی شادم، منظورم از شادی نوعی رضایتمندی درونی است...

دیوتی کالز

باید بروم

 

۲۰ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۳۵
رهگذر دیوانه

دود و سوز هر دو از کنده بلند میشه

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۶:۱۲ ب.ظ

خبر خوب اینکه در آزمون قبول شدم، خبر بد اینکه مدیر منابع انسانی گفت شکر خوردی تو آزمون شرکت کردی، تو تعهد خدمت داری به ما
-اما من که نمیخوام از مجموعه خارج بشم
-حرفات منطقیه، ولی به ما گفتن افرادی که مثل شما هستن رو رد کنیم

 

البته کلی شر و ور دیگه هم این وسط رد و بدل شد ولی اینا لب مطلب بود

 

از این بابت که تونستم بین تعداد بیشماری شرکت کننده قبول بشم خوشحالم، و از اون یکی بابت ما تح ت ام میسوزه

۱۹ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۱۲
رهگذر دیوانه