- چرا به خودمون دروغ میگیم؟
- برای اینکه از خودمون در برابر واقعیت محافظت کنیم.
- مگه واقعیت چشه؟
- واقعیت کریه، زمخت، تلخ و بسیار جانکاهه. فقط کافیه یک روز با همه واقعیت تنها باشید تا افسردگی مثل یک گیاه سمی تو وجودتون ریشه بده ،جوونه بزنه، قد بکشه و شاخ و برگاش از همه سوراخاتون بزنه بیرون و به زانو دربیاید.
- مگه کسی میتونه خودش رو هم گول بزنه؟
- بله عزیزانم میتونه، دروغ مکانیزم دفاعی روح ماست و بی اینکه خودمون بدونیم ما رو در برابر واقعیت محافظت میکنه. این دروغ ها از نوع سطحی که دیگران بهمون میگن یا احیانا ما به اونها میگیم نیستند، این ها تا عمیق ترین لایه های وجودیمون تا ناخود آگاهمون رخنه کردن، باور پذیر شدن حتی برای خودمون. مثل افیون میمونن در برابر درد، یک حس گیجی و سرخوشی بهمون میدن، و تمیز دادنش از واقعیت جرات و ظرافت زیادی میطلبه که خیلی هامون نداریم.
پی نوشت: بلو پیل اسم یک میکروکنترلر از شرکت ST هم هست که اتفاقا اخیرا دو تا دیگه ازش سفارش دادم و الان تو راهه، از سری دلخوشی های کوچیک ضمیمه شده به زندگیه این خریدا
من آمدم. شیرم یا روباه؟ هیچ کدوم احتمالا فقط خر، دور از جونش البته. بر من چه گذشت این چند وقت؟ همه چی، هر کاری که فکرش رو بکنی کردم غیر درس خوندن. درست ترش اینه که برای اینکه درس نخونم بیشتر کارای عقب افتاده ام رو انجام دادم. و الان تو دو لیست لاغری دارم. از جوشکاری و لوله کشی و برقکشی برای نصب منبع آب و نصب توری کشویی پنجره و سرویس کولر و دستگاه تصفیه و ارتقا هارد و رم لپ تاپ و دانلود و نصب میلیان ها نرم افزار تخصصی و غیر تخصصی گرفته تا خرید خنزر پنزرای خونه و پخت و پز و دوخت و دوز و رفت و رو و درست کردن بچه.
آزمونم که عقب افتاد، شد نیمه دوم ماه بعد. فکر کنم دسیسه بانو بوده، دیده مثه اسب دارم کارای عقب افتاده رو انجام میدم زنگ زده بهشون گفته یه ماه دیگه برگزار کنید این چند تا کار باقی مونده هم تموم بشه. و اما چی باقی مونده؟
با شرمندگی تمام باید عرض کنم که هیچ علائقه ای به رانندگی ندارم و از زیر بار گواهی نامه گرفتن شونه خالی کردم تا حالا. میدونم میدونم واجب و ضروری و حیاتیه اصلا، مخصوصا برا مردا. منم که چیزی نگفتم. به زودی میرم دنبالش، قول.
و انحصار وراثت که لعنت بهش چنان غمگین میشم حتی از فکر کردن بهش که دلم میخواد به زمین و زمان ناسزا بگم، واقعا نمیدونم این یکی رو چطور میخوام انجام بدم. کاش یه داداشی چیزی داشتم دایورت میکردم این یه مورد رو.
حالم چطوره؟ ضد و نقیض. بذارید با یه مثال توضیح بدم، فکر کن یه بشقاب پر از غذایی که ازش متنفری رو مجبورت کردن که بخوری- اگه همچین غذایی ندارین که خوش به حالتون- و بعدش حق داری فقط یک قاشق که توش یه دونه مربای توت فرنگی هست بخوری.(اگه عاشق مربای توت فرنگی نیستین که بدا به حالتون) کامت شیرینه ولی درونت پر از نکبته.
فکر کنم رد دادم خیلی جدی نگیرید حرفامو.
پی نوشت: جایزه بی ربط ترین عنوان به متن قطعا به این نوشته تعلق میگیره. حرف منم نیست حرف ونگوگه.
آخر این ماه آزمون دارم، با توجه به کارکردش برای من اسمش رو بذاریم ارتقا شغلی. بیش از پیامد هاش و برکاتی که تو کارم داره خود این آزمون دادن و نتیجه مطلوب رو گرفتن واسه ام مهمه. یه چند هزار نفری شرکت کننده داره و فقط یک نفر برنده میشه. میخوام ببینم هنوز چیزی تو چنته دارم برای رقابت کردن یا خیر. البته با این فرمونی که فعلا دارم پیش میرم قطعا تنها چیزی که میتونم ثابت کنم استیلای کامل گشادیزیم بر همه ارکان زندگیمه.
ولی قرار نیست شرایط اینجوری بمونه قراره تلاشم رو بکنم، امیدوارم بکنم و ببینم هنوز قابلیت این رو دارم با تمام توانم چیزی رو بخوام و قدری از این احساس تماشاچی زندگی خودم بودن بکاهم. برای چیزایی که تو چندین سال اخیر به دست آوردم چندان تلاش نکردم، نه با همه توانم. مثه سگ کار کردم و وقت گذاشتم؟ بله. به خودم بالیده ام؟ نه.
یک مثال از گذشته نسبتا دور و سالهای دبیرستان بزنم، سر جلسه المپیاد تصمیم رو گرفته بودم که باید قبول شم. و شدم. هر دو تا رو قبول شدم. نیروی محرکه ام چی بود؟ عشق احتمالا. همین که سر یه کلاس میتونستیم با هم بشینیم کافی مینمود اون موقع، البته اون قبول نشد و همه فانتزیام رو گذاشتم در کوزه. چقدر آدم و خاطره داره یادم میاد از اون دوران- مغز عزیزم یه دقیقه یادآوری رو بیخیال شو، داشتم زر میزدم- اونجوری که اون سوالات سخت رو حل میکردم و احساس رضایتی که بعدش داشتم. یه بار دیگه همون رو میخوام لمس کنم، این بار برای اینکه به خودم ثابت کنم زنده ام.
پی نوشت: همه این صغری و کبری ها رو چیدم که بگم تا آخر این ماه نیستم.
پی نوشت تر: یه کرم جدیدی که تو نوشتن پیدا کردم با حروف فارسی انگلیسی نوشتن وسط یه متن فارسی، که واقعا فشار آوردم به خودم که متن اخیر رو آلوده نکنه
صدای پای تو در گوش کوچه ها جاری ست
و گریه آخر این ماجرای تکراری ست
نه شب شده ست که مهتاب بیش و کم بزند
نه قصّه است که باران به صورتم بزند
زمان به سر نرسیده، زمین به هم نشده
و هیچ چیز از این روزگار کم نشده
همان که بود، همان تکّه سنگ گرد مذاب
همین که هست، همین آسمان و جنگل و آب
ببین که تیغ تو بر استخوان نخورده عزیز
ببین که رفتی و دنیا تکان نخورده عزیز
فقط دو سایه ی بی دست و پا، دو عابر کور
دو تا غریبه ی تنها، دو تا مسافر کور
دو مرغ خیس، دو تا کفتر پرانده شده
همین دو آدمک از بهشت رانده شده
گذشته جمع شده، چرک کرده در سر من
گذشته پُر شده در پاره های دفتر من
کسی نیامد از این درد کور کم بکند
و شعر؛ شعر نیامد که راحتم بکند
کسی نیامد از آن اتّفاق دم بزند
برهنه روی غزلهای من قدم بزند
نشد ستاره ی شبهای آشیانه شوی
خدا نخواست که بانوی این ترانه شوی
عقیم شد گل صد آرزوی کوچک من
برای عشق کمی دیر شد، عروسک من
در این کویر امیدی به قد کشیدن نیست
قفس شکست، ولی فرصت پریدن نیست
برای بال و پرم ارتفاع روز کم است
برای رفتن من آسمان هنوز کم است
تو لا اقل بزن و دور شو به خاطر من
برو، سفر به سلامت، برو مسافر من
نگو زمین به هم آمد، زمانمان گم شد
هوا سیاه شد و آسمانمان گم شد
نگو که رفتن پایان ماجراست رفیق
خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق
فقط اجازه بده چشم خواب خسته شود
شب از سماجت این آفتاب خسته شود
به حرف دور و برت گوش می کنی گل یخ
مرا دوباره فراموش می کنی، گل یخ
دوباره سرخ، دوباره سپید خواهی شد
و قهرمان رمانی جدید خواهی شد
دو گونه سرخ تر از روز پیش خواهی کرد
به روی دوش، دو گیسو پریش خواهی کرد
دوباره بوی حضورت، دوباره بوی تنت
تپیدن دو کبوتر به زیر پیرهنت
دوباره خنده ی معصوم سر سری گل من
و حرفهای قشنگی که از بری گل من
دوباره وسوسه ی داغ باده ای دیگر
برای آمدن شاهزاده ای دیگر
به جز دلم، لبت از هر چه هست، تنگ تر است
بخند، خنده ات از دیگران قشنگ تر است
ببین هنوز دهان هزار خنده تویی
بخند، آخر این داستان برنده تویی
به خود نگیر، اگر شعر دلپسند نبود
مرا ببخش اگر مثنوی بلند نبود
نگیر خرده بر این بیت های سر در گم
که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم
دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو
من و خیال شما و جهنّمی که نگو
و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من
گناه با تو نبودن فقط به گردن من
شاعر: حامد ابراهیم پور
یک to do لیستی هم دارم که گاه و بی گاه بروزش میکنم، یه کاری که مدتیه انجامش نمیدم و رو وجدانم سنگینی میکنه رو اضافه میکنم به ته لیست برای بعدها، مسخره به نظر میاد ولی بارش از ذهنم کم میشه، به همین سادگی خودم رو گول میزنم
دیروز "ع" به دیدنم آمد، سر و گوشی آب داد کسی دور و برمان نباشد.
-میخواستم راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم، مشورت کنم باهات.
مکالمات ما هیچ وقت اینگونه شروع نمیشود پر است از شوخی و الفاظ نسبتا رکیک. چهره اش جدی تر از همیشه بود، اما چهره جدی اش هم اندکی خندان مینمود.
نگاهش کردم با یک "بگو" منتظر ماندم حرفش را ادامه دهد
-میخوام مهاجرت کنم
-کجا به سلامتی؟
-استرالیا
-پیش عمه ات؟
-آره
اگر به اندازه کافی در زندگی خوش شانس باشید روزی با کسی مثل "ع" رفیق میشوید، خنداندنش راحت است، به اندازه حرف میزند، به اندازه گوش میکند، با معرفت است و نزدیک ترین چیزی است که به یک دوست صمیمی دارم، اینجا بدون او لطفی ندارد، و حالا آهنگ رفتن کرده بود
-خیلی خوبه، شک نکن. جا که تا یه مدتی پیش عمه جون خواهی داشت، کار و اینا چی؟
گفت که یک سری ها هستند وکیلت میشوند و آنها برایت کار پیدا میکنند، و درنهایت با یک دعوتنامه که از طرف شرکتی برایت میاید، روانه خواهی شد. فکر همه جا را کرده بود ظاهرا، نظر خانومش را پرسیدم، او هم موافق بوده بود.
-فقط یه چیز میمونه، زبان! چقدر بهت گفتم این فیلم ها را دوبله فارسی نبین، اگه گوش کرده بودی الان مثل نایت انگل انگلیسی چهچه میکردی
-تو محیط قرار بگیرم حل میشه اونم
حق با او بود،به هر حال انگلیسی زبان نا آشنایی برای او نبود. کمی بیشتر از نحوه و زمان رفتن و خرج و مخارجش توضیح داد. و تردیدش. مردد بود میان رفتن و ماندن.
پرسیدم:
-احیانا از روی تعلق خاطر به آب و خاک و افراد که نیست؟
-نه، تصمیم بزرگیه. نگرانم اونجا چی میشه وضعیت
برایش توضیح دادم اگر کسی را آنجا نداشت تا در بدو ورود به دادش برسد و راه و چاه را نشانش دهد به او حق میدادم.
-تردید نکن. اگه به آینده دخترت هم فکر کنی میبینی که اینجا چیزی واسه پیشنهاد دادن به اون نداره، برای شما ممکنه تا یه چند وقتی سخت باشه رفتن ولی قطعا اون بیشترین نفع رو میبره
-تو چی نمیای؟
با خنده گفتم:
-منم اگه یه عمه پولدار هر جای دنیا داشتم قطعا الان پیشش بودم.
کمی مکث کردم
-شایدم بعد اینکه رفتی و خودت رو جمع و جور کردی اومدم پیش تو
هر چند با شوخی بیانش کرده بودم ولی اولین بار بود که دم از رفتن میزدم، عاقبت کفه رفتن برای من هم سنگین تر شده بود
-اگه تو بیای که خیلی خوب میشه
به راستی چرا مانده بودم؟ سوالی که دیگر جوابی برایش ندارم. قبل تر ها بهانه ام خانواده ام بود. ولی اکنون خانواده چندانی برایم نمانده است.آنها که مانده اند یکی که یکبار رفته و برگشته و باز عزم رفتن دارد، دیگری هم سرگرم زندگی و کودک نوباوه اش است. رزومه ی کاری ام اگر نگوییم چشمگیر لااقل خوب است و مشکلی هم از بابت زبان ندارم.
پس دردم چیست که مانده ام؟ کسی چه میداند.
منم آن بیدل شیدا و غمت هست هویدا
و دو چشمان همیشه تر و پیداست درون دلم آشوب و چه رسواست دریغا،
که در آخر دلم از خانه برون رفت و دمی باز نگردد
یارمن بین تو کنون حال دل زار و بزن تار و ز دل خار تو بردار و بکن تار،
جهان دل بیمارم و نای نی خود را تو برون آر و دمی با من دلداده به سر کن
که جهانی همه فانی و کنون دانی و آن مینگرد بر دل آنی که به سانی
دلش اندر دل دیگر زده آتش همه جانی و ز دل نا رود عشقت که تو آنی که بمانی و دلم با تو بماند...
شاعر: طهماسبی