زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
حسین منزوی

پیش از این هم بارها نوشته ام و هربار سرنوشت محتوم نوشته هایم معدوم شدن بوده است، و چه حیف که با این دنیای دیجیتال از لذت سوزاندن دست نوشته های کاغذی هم محروم مانده ایم.

نظرات را بسته ام که فکر نکنید اجباری در نظر دادن وجود دارد، اما اگر حرفی در سینه تان سنگینی می کند در تماس با من بزنید. میخوانم و اگر امکانش را گذاشته باشید جواب میدهم.

پیوندها

le vent nous portera

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۵۹ ق.ظ

دیروز "ع" به دیدنم آمد، سر و گوشی آب داد کسی دور و برمان نباشد.
-میخواستم راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم، مشورت کنم باهات.
مکالمات ما هیچ وقت اینگونه شروع نمیشود پر است از شوخی و الفاظ نسبتا رکیک. چهره اش جدی تر از همیشه بود، اما چهره جدی اش هم اندکی خندان مینمود.
نگاهش کردم با یک "بگو" منتظر ماندم حرفش را ادامه دهد
-میخوام مهاجرت کنم
-کجا به سلامتی؟
-استرالیا
-پیش عمه ات؟
-آره
اگر به اندازه کافی در زندگی خوش شانس باشید روزی با کسی مثل "ع" رفیق میشوید، خنداندنش راحت است، به اندازه حرف میزند، به اندازه گوش میکند، با معرفت است و نزدیک ترین چیزی است که به یک دوست صمیمی دارم، اینجا بدون او لطفی ندارد، و حالا آهنگ رفتن کرده بود
-خیلی خوبه، شک نکن. جا که تا یه مدتی پیش عمه جون خواهی داشت، کار و اینا چی؟
گفت که یک سری ها هستند وکیلت میشوند و آنها برایت کار پیدا میکنند، و درنهایت با یک دعوتنامه که از طرف شرکتی برایت میاید، روانه خواهی شد. فکر همه جا را کرده بود ظاهرا، نظر خانومش را پرسیدم، او هم موافق بوده بود.
-فقط یه چیز میمونه، زبان! چقدر بهت گفتم این فیلم ها را دوبله فارسی نبین، اگه گوش کرده بودی الان مثل نایت انگل انگلیسی چهچه میکردی
-تو محیط قرار بگیرم حل میشه اونم
حق با او بود،به هر حال انگلیسی زبان نا آشنایی برای او نبود. کمی بیشتر از نحوه و زمان رفتن و خرج و مخارجش توضیح داد. و تردیدش. مردد بود میان رفتن و ماندن.
پرسیدم:
-احیانا از روی تعلق خاطر به آب و خاک و افراد که نیست؟
-نه، تصمیم بزرگیه. نگرانم اونجا چی میشه وضعیت
برایش توضیح دادم اگر کسی را آنجا نداشت تا در بدو ورود به دادش برسد و راه و چاه را نشانش دهد به او حق میدادم.
-تردید نکن. اگه به آینده دخترت هم فکر کنی میبینی که اینجا چیزی واسه پیشنهاد دادن به اون نداره، برای شما ممکنه تا یه چند وقتی سخت باشه رفتن ولی قطعا اون بیشترین نفع رو میبره
-تو چی نمیای؟
با خنده گفتم:
-منم اگه یه عمه پولدار هر جای دنیا داشتم قطعا الان پیشش بودم.
کمی مکث کردم
-شایدم بعد اینکه رفتی و خودت رو جمع و جور کردی اومدم پیش تو

هر چند با شوخی بیانش کرده بودم ولی اولین بار بود که دم از رفتن میزدم، عاقبت کفه رفتن برای من هم سنگین تر شده بود
-اگه تو بیای که خیلی خوب میشه
به راستی چرا مانده بودم؟ سوالی که دیگر جوابی برایش ندارم. قبل تر ها بهانه ام خانواده ام بود. ولی اکنون خانواده چندانی برایم نمانده است.آنها که مانده اند یکی که یکبار رفته و برگشته و باز عزم رفتن دارد، دیگری هم سرگرم زندگی و کودک نوباوه اش است. رزومه ی کاری ام اگر نگوییم چشمگیر لااقل خوب است و مشکلی هم از بابت زبان ندارم.
پس دردم چیست که مانده ام؟ کسی  چه میداند.

۱۴ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۵۹
رهگذر دیوانه

شعر خوانی - بی دل شیدا

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۲۰ ب.ظ

 

دریافت با کیفیت اصلی

 

منم آن بیدل شیدا و غمت هست هویدا
و دو چشمان همیشه تر و پیداست درون دلم آشوب و چه رسواست دریغا،

که در آخر دلم از خانه برون رفت و دمی باز نگردد
یارمن بین تو کنون حال دل زار و بزن تار و ز دل خار تو بردار و بکن تار،

جهان دل بیمارم و نای نی خود را تو برون آر و دمی با من دلداده به سر کن

که جهانی همه فانی و کنون دانی و آن مینگرد بر دل آنی که به سانی

دلش اندر دل دیگر زده آتش همه جانی و ز دل نا رود عشقت که تو آنی که بمانی و دلم با تو بماند...

 

شاعر: طهماسبی

۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۲۰
رهگذر دیوانه

Cold feet

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۰۸ ب.ظ

یک قدمی پایان جایی است که اغلب ایستاده ام. بگذارید با یک مثال موضوع را شرح بدهم، مدتی میشود که سرگرم ساختن پرینتر سه بعدی هستم کلی قطعات ریز و درشت مکانیکی و الکترونیکی که باید میخریدم و سر همشان میکردم به علاوه سه تا نرم افزار جدید که باید یادشان میگرفتم، و همه اینها با صرف وقت و هزینه بالاخره انجام شد، حتی چند نمونه اولیه هم پرینت گرفتم و نتیجه رضایت بخش بود، البته نه آنگونه که منِ سخت گیر را قانع کند، اصلاحات کوچکی نیاز داشت تا به ایده آلم برسد، قطعات جدید را سفارش دادم و فقط یک روز دیگر زمان لازم دارد تا اصلاحات به طور کامل انجام شود، و الان دو ماه از رسیدن قطعات میگذرد و من همچنان آن یک روز زمان را صرفش نکردم.

و از این دست مسائل در زندگی ام کم نیست، درست در یک قدمی پایان خشکم میزند، خودم هم نمیدانم دقیقا چه مرگم است، شاید میترسم پایان بر خلاف آن چیزی که انتظارش را میکشم دلسردکننده باشد و بیهودگی وجودم را فرا بگیرد. و یا شاید تلاش برای رسیدن به چیزی از خود آن چیز برایم جذاب تر بوده است.

البته این را هم میدانم یک روز که این مسائل کاملا بیات بشوند بی هیچ شوقی آن یک قدم آخر را بی میدارم.

 

۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۰۸
رهگذر دیوانه

شعر خوانی - میشود معجزه

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۳۱ ب.ظ

 

دریافت با کیفیت اصلی

 

می شود معجزه با چشم تو آغاز شود

کنج دیوار دلم پنجره ای باز شود

می شود حادثه ات حال مرا خوب کند

تلخی شعر مرا تلخی مطلوب کند

می شود باز بیایی و دچارم بکنی

 زخمی حادثه ی عشق و شکارم بکنی

بگذاری نفسم با نفست گرم شود

سختی عاطفه ات با قلمم نرم شود

حلقه ی دست تو در گردن من تنگ شود

رنگم از لمس نفس های تو پررنگ شود

می شود شانه ات آرام به دادم برسد

مثل آرامش حوّا که به آدم برسد

 تو بیا قصه ی ما قصه ی جاوید شود

قصه ی آنکه دلش را به تو بخشید شود

  

شاعر: علی نیاکوئی لنگرودی

۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۳۱
رهگذر دیوانه

آسمان مهر ندارد

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۳۴ ب.ظ

تمام تلاش هایم برای اینکه از مادرم چیزی بنویسم در نهایت تبدیل به بغض و اشک و آبریزش بینی میشود، شاید چند سال دیگر هم زمان لازم داشته باشم و شاید همه ی زمان های باقی مانده در دنیا هم برایم کافی نباشد.
به او فکر میکنم که تنها بود، غروب ها صندلی لهستانی اش را لب پنجره میگذاشت روسری کرم رنگش را سر میکرد و باغ بزرگی که روبروی خانه بود و عبور گهگاه رهگذر ها را تماشا میکرد. با خودم میگویم چرا او را به چشم یک انسان با تمام کاستی ها و رنج ها و دل شکستگی هایش نگاه نمیکردیم یک نفر که حق داشته حداقل هایی برای خود خودش داشته باشد، به چشم یک زن که شاید روزگاری در نوجوانی اش عاشق شده باشد، یا دلش خواسته باشد با لباس های رنگی بی هوا در کوچه لی لی بازی کند. یا پدرش روزی عروسکی برای او خریده باشد و یا شاخه گلی از دست یارش گرفته باشد. و میدانم حسرت اینها و خیلی چیز های دیگر بر دلش ماند و داغ پدر در کودکی و فرزند ِ نوجوان  و شوهرش را در جوانی چشید.
ما را با چنگ و دندان و دست ِ تنها از آب و گل درآورد و سر زندگی هامان فرستاد و ما با تمام مشکلاتمان به او که حامی بود، مامن بود، سنگ صبور بود، مادر بود، پناه میبردیم. خیالمان راحت بود هرجا که گیر کنیم و کمک بخواهیم یک نفر هست که حواسش بهمان باشد کنارمان در خط مقدم مشکلات بایستد، راه را از چاه نشانمان دهد و غمخوارمان باشد.
یادم نمیرود دستم که تنگ بود برای خرید خانه بی آنکه به من بگوید النگو های یادگارش را فروخته بود تا خیال مرا که مشوش بودم راحت کند.
هیچ وقت گله ای نداشت که دلتنگتان هستم، بیشتر به دیدنم بیایید، همین که میدانست سرگرم زندگی هامان هستیم برایش کافی بود. با اینکه بعد ها فهمیدم چقدر دلش تنگ بوده و دفترچه تلفن اش را برمیداشته و به تمام دوستان دور و نزدیکِ قدیمی و جدیدش زنگ میزده و ساعتی با آنها حرف میزده و درد دل میکرده، اینها را وقتی برای گفتن تسلیت می آمدند میگفتند، که به تازگی با هم حرف زده اند و باورشان نمیشود. چه کسی باورش میشد بی مهری آسمان را.
و من امروز حسرت تمام تلفن هایی که به او نزدم تمام روزهایی که چند دقیقه پیاده روی تا خانه اش را برای دیدنش نرفتم و دوستت دارمی که هرگز از قلب به زبان ام جاری نشد را میخورم.

۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۳۴
رهگذر دیوانه

خویشتن کاوی

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۵۹ ق.ظ

یک فمینن سایدی هم به نظرم دارم که یک عمر مغفول مونده. و شاید در یک بر هم کنش درونی و ناخود آگاه با مسکولن سایدم یک موجود خنثی رو تو بعضی جنبه های وجودیم تشکیل داده که جنبه مورد نظر رو هم شامل میشه و نتیجه چیزی شبیه زنبور عسل کارگره که جنسیت نداره و فقط عسل تولید میکنه که البته من اونم تولید نمیکنم و جهاز هاضمه ام هنوز انقدر متعالی نیست. و به جاش چیز میز تعمیر میکنم، تو فرهنگ زنبوری من وسیله های خراب رو می بلعم و وسیله سالم میرینم.

و فمنین مسکولن یاد کلاسای فرانسوی انداخت منو که به علت کمبود امکانات آموزشگاه سر کوچه با ترم چهاریها هم کلاس شدم و خب جلسات اول بر و بر در و دیوار رو نگاه میکردم و جلسات آخر با پشتکار و خود شیرینی و ایضا استاد کیوت نبض کلاس رو در دست گرفته بودم و نمره اول شدم و اگه فکر میکنید در پهنه هستی چیزی هست که من انقدر ادامه اش ندم تا عنش در نیاد کاملا در اشتباهید، انقدر ادامه دادم که استاد رفت فرنگ و استاد بعد از اون هم سر به بیابون گذاشت و من با کیلو کیلو توت فرنگی بدرقه اش کردم و در نهایت هیچ جای جهان و مخصوصا کِبِک رو نگرفتم. و چند تا ترانه فرانسوی که دیگه گوششون نمیکنم و خوندن شازده کوچولو زبان اصلی نهایت دست آوردم از اون دوره ست.

۳۰ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۵۹
رهگذر دیوانه

A blessing or a curse

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۲۷ ق.ظ

همیشه تو جمع دوستام معروف بودم به داشتن حافظه خوب مخصوصا نوع بلند مدتش، واسه جزییات زیادی که از اتفاقات سال های قبل یادم میموند و موقعی که مثلا رجوع میکردیم به خاطرات مشترکمون فصل الخطاب چیزهایی بود که من به یاد می آوردم. و اگه شما فکر میکنید که به به و چه چه و چقدر عالی، باید بگم که دست نگه دارید قضیه به این سادگی هم نیست. بگذریم از چیزها و کسانی که دوست داریم فراموش کنیم و برای من روند بسیار کندی داره، من در واقع تعداد زیادی از خواب هایی که دیدم رو هم یک جایی تو ناخود آگاهم تلنبار کردم، و دقیقا اینجوری نیستم که صبح که بیدار بشم یادم بره شب چه خوابی دیدم، و خواب هام اغلب اتفاقاتی در امتداد زندگی روزمره ام هستند با یه کم پیازداغ بیشتر حالا.

 خیلی وقتا پیش می آد که جایی از زمان و مکان میایستم و همه چیز حتی مکالمه ای که داشتم به نظرم آشنا می آد انگار که قبلا اونجا رو دیده باشم و زندگی کرده باشمش، یک دژاوو ی کلافه کننده خیلی وقتا همراهم هست مثل یه نوار کاست که دوباره روش چیزی ضبط کرده باشی ولی آثار اون صداهای قبلی تو پس زمینه هنوز به شکل گنگی وجود داشته باشه، و همه حواست بره پی کشف اون قبلیا بره و حال رو رها کنی.

۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۲۷
رهگذر دیوانه

نان و جان

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۴۲ ق.ظ

برای شام پیاز داغ و نان فانتزی گرفته بودم، نان خیلی فانتزی، فانتزی ممکن است شما را یاد نون ساندویچی بیاندازد ولی اینها یک سر و گردن از آنها فانتزی ترند، دخترک نان فروش در جواب سوال من که پرسیدم اینها چه هستند گفت اینها تکه های زیتون هم دارند برخلاف نان کناری که فقط روغن زیتون داشت، اسمهاشان را هم گفت و من را یاد آن موجود پشمالوی جنگ ستارگان چوباکا انداخت، علاوه بر زیتون سیاه، گوجه گیلاسی و روزماری هم روی نان میدیدم، با خودم گفتم "امیدوارم طعمش هم مثل ظاهرش وسوسه انگیز باشه."
-یه دونه از این هم لطف کنید
یک پاکت دیگر برداشت، لعنتی پاکتش هم فانتزی بود، نیمی کاغذی و نیمی دیگر شفاف و طرحی از یک نانوا پشت پاکت. نان را داخل پاکت گذاشت و نتیجه بیشتر شبیه اثر هنری بود که باید جاودانه بماند تا نانی که نهایتا چند ساعت دیگر بلعیده میشد. با کروسان و بربری سنتی همه را داخل یک کیسه گذاشت، روانه صندوق شدم برای پرداخت، پشت دخل، خانم میانسالی لبخند مشتری مدارانه بر لب به مشتری قبل از من که پسری هفت هشت ساله داشت تعارف میکرد "نوش جونش هرچی خورده" و رو به پسرک لبخند گله گشادی میزد. نوبت من شد، لبخند او به من هم سرایت کرد. نان هایم را گرفتم و راه افتادم، برای من نان خریدن و مرد بودن از همان کودکی ام گره خورده بود بهم، وقتی با سنگک های پیچیده شده در بغچه وارد خانه میشدم مادرم در حالی که نون ها را از دستم میگرفت برایم با خنده میخواند "پسری که نون بیاره مامانش واسش زن میاره" و من را معذب میکرد، پیش خودم میگفتم حالا کو تا سن من به این حرفها برسد. و وقتی میدید سنگک ها فتیر هستند غر میزد "مگه ندیدی نونش نرسیده، کمتر میگرفتی. اینها نمی مانند" برای من هر چقدر هم که دقت میکردم نان فتیر و رسیده عین هم بودند. همین که دو ساعت سر صف ایستاده بودم باید میرفت خدایش را شکر میکرد. "نان آور خانه" اصطلاحی بود که به مردها وقتی ارزشی داشتند اطلاق میشد و باقی اوقات مردها "همشون عین همن" بودند.
کیسه نانها اگرچه فانتزی بودند باز هم قدری از آن حس نان آور خانه بودن و افتخار را در من زنده میکرد. از خیابان رد شدم و گل فروشی پر بود از رز های رنگارنگ، یک دسته بزرگ رز قرمز وسط مغازه و سفید و صورتی و زرد و لیمویی و رنگ های بی نام اطرافش.
سرعتم را کم کردم خیلی وقت بود برای س گل نخریده بودم، او را بخشیده بودم؟ مگر او اصلا چکار کرده بود که بخواهم ببخشمش؟ چیزی یادم نمی آمد، یا نمیخواستم یادم بیاید. وارد مغازه شدم با وسواس از میان رزها یک شاخه قرمز یک صورتی و یک سفید انتخاب کردم، همیشه انتخابم همین بود. به شاگرد مغازه رو کردم "یه تزیین ساده لطفا" بار اولی بود که آنجا میدیدمش، با یک بند کنفی و کمی بی سلیقه ساقه ها را به هم پیچید، از آنچه که من در ذهن داشتم ساده تر شد. اضافه ساقه ها را چید و دسته گل را به دستم داد. و سرخوشی وجودم را گرفت. میدانستم تا چه حد او را غافلگیر و خوشحال خواهد کرد.  دوباره به سمت خانه راه افتادم، نزدیک بود با اوباش موتور سوار که پیاده روی خالی را جای خوبی برای ویراژ دادن میدیدند برخورد کنم، هر چه خودم را کنار تر میکشیدم آنها بیشتر به سمتم می آمدند، بله قصدشان مردم آزاری بود. از چند سانتی متریم که رد می شدند آنکه جلو نشسته بود با لحن تحقیر آمیزی گفت: "گل خریدی!" بی آنکه عکس العملی نشان دهم راهم را ادامه دادم، زیر لب لیچاری بارشان کردم ولی در سرم، وحشی درونم آرنجی به صورت جلویی میزد بعد که کنترل موتور را از دست میداد و نقش و زمین میشدند قبل از اینکه به خودشان بیایند زیر مشت و لگد میگرفتشان و انتقام تمام اوباش قبلی را که یکیشان وقتی با سرعت از کنارم رد میشد با روزنامه لوله شده زده بود به کمرم را هم از اینها میگرفت، ولی در واقعیت من هیچ وقت حریف این دو غولتشن نمیشدم و زانوی عمل شده ام هنوز توان دویدن هم نداشت چه رسد به گلاویز شدن. متمدن درونم نهیب میزد میخواهی خودت را هم سطح این اراذل کنی؟ نمیبینی هیچ چیز برای از دست دادن ندارند و تو همه چیز داری که از دست بدهی. تو کسی را داری که برایش گل بخری و او عقده اش را باید سر اولین چیز و کسی که میبیند خالی کند. با این حرفها اندکی غرورم را التیام دادم. راهم را ادامه دادم، چشمم به بستنی فروش سر کوچه افتاد هنوز در فریزر کمی بستنی داشتیم یک بطری آب هویج سفارش دادم تا بعد از شام هویج بستنی درست کنم. منتظر بودم سفارشم آماده شود که همکارم را دیدم، خوش و بش کوتاهی کردیم زیرچشمی به دسته گلم نگاهی کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد که یعنی "ها، چه خبره امشب؟" من هم در دل گفتم کوفت. و چقدر دنیا جای کوچکیست و لبخندش را پاسخ دادم.

و بعد هم محیط امن خانه و چشمان نمناکش وقتی گلها را به دستش دادم و منی که بلد نیست چه بگوید وقتی قلیان احساسات کسی را میبیند. و در جواب "دستت درد نکنه مهربون" های او "هشکال نداره" را با لحنی کودکانه میگویم.

۱۷ فروردين ۰۲ ، ۰۸:۴۲
رهگذر دیوانه

رهگذر درخت نشین

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۶:۰۴ ب.ظ

کودکی ام بیشتر با درخت ها میگذشت تا با آدم ها، از مدرسه که می آمدم بی آنکه به خودم زحمت بدهم سلامی به اهل خانه کنم، کیف و کفشم را همانجا وسط حیاط رها میکردم از درخت تنومند آلو بالا میرفتم از آنجا روی دیوار و بعد پشت بام دستشویی تو حیاط، آنجا پناهگاه من بود در محاصره درختان سیب و آلو، ساعت ها مینشستم به شاخه برگهاشان نگاه میکردم یا از آنها بالا میرفتم تا بالاترین شاخه های نازک و شکننده، من در واقع از هر میمونی که در ذهن تان دارید در شاخه نوردی ماهر تر بودم، حتی آن روز که با کمر افتادم روی کاشی های حیاط و نفسم بند آمده بود باعث نشد ذره ای تردید به دلم راه بدم، و خوشحال بودم که کسی در خانه نبود که سرزنشم کند و مرا از زندگی درختی ام باز بدارد. سالها بعد که روزی ح -هم اتاقیم در خوابگاه- گفت دارم یک رمان میخوانم که مدام مرا یاد تو میاندازد و من با تعجب و لبخند پرسیدم اسم رمانت چیست و او گفت: "بارون درخت نشین" من را یاد همان روزهای کودکی ام انداخته بود که مانند بارون از درختی به درخت دیگر میرفتم. اما او از کودکی من خبر نداشت از حال من خبر داشت و درخت هایی که آن موقع ازشان پایین نمی آمدم انتزاعی بودند، من علیه درس و دانشگاه و جامعه و خودم و هر چه فکرش را بکنی شوریده بودم. شبها تا صب با میم روی لبه تراس مینشستیم چایی می نوشیدیم سیگار میکشیدم و از هر چه فکرش را بکنی حرف میزدیم میم که مثانه اش پر میشد از همان جا مستقیم میشاشید، من اما مقید به توالت بودم. میم چشمان سیاه نافذی داشت سرش به نسبت جثه کوچکش بزرگ بود، همیشه به دماغ بزرگش میخندید،اغلب کابوس میدید و از خواب که میپرید تا چند ساعت اخلاقش گهی بود. باهوش بود، ترسناک ترین چیز میم اما فصاحت گفتارش بود بس که کتاب و مجله خوانده بود و فیلم دیده بود و اطلاعات داشت، بیشتر از سنش و خیلی بیشتر از دیگرانی که ما بودیم، یکبار ازش دیده بودم رگبار کلماتش روی واو بیچاره را، همان کاری که سامورایی ها با شمشیر در آن استادند او با جملاتش میکرد. هیچ کس به پر و پایش نمیپیچید آخر عاقبتش را بارها دیده بودند.با این حال یک پای گرم کردن مجالس هم بود، غروب ها که کیفش کوک بود مهمان بود که میریخت اتاقمان، جوری که یک شانه تخم مرغ درون یک تشت فلزی نیمرو میکردیم و هیچ کجای دل هیچ کس را نمیگرفت. بگو بخند و فیلم و قلیان و ورق پای ثابت مجالسمان بود. میم بعد ها که صمیمی شدیم گفت: "اولین باری که بهت شلم یاد دادم بدون اشتباه بازی کردی، همونجا فهمیدم باهوشی" این را درحالی که پوکی به سیگارش میزد و قیافه جدی به خودش گرفته بود میگفت. من اما از نبوغ او شب امتحان مبانی برق مطمئن شدم، کلاس هایش را نرفته بود استاد برایش پیغام و پسغام فرستاده که فلانی برود درسش را حذف کند که خواهد افتاد، شب امتحان پیش من که رشته ام برق بود آمد من هر چه میشد را یک شبه به او آموختم، فردا او اولین نفر آزمونش را به پایان رساند و بالاترین نمره کلاس شد. در آن دانشگاه که ادعای برترین دانشگاه فنی کشور بودن را داشت  و دانشجوهایش همه ماتحت خر را در درس خواندن پاره میکردند کم کاری نبود.
میم بود که مرا با فیلم و کتاب آشنا کرد و تا مدت ها انتخاب های او را میدیدم و میخواندم، اولین باری که به خانه اش رفتم و وارد اتاقش شدم کتابخانه عظیمش توجه ام را جلب کرد، یک دیوار را سرتاسر قفسه بندی کرده و از کف تا سقف کتاب چیده بود، باقی اتاق در ساده ترین حالت ممکن بود. همه اهالی آن خانه کتاب میخواندند و هرکس کتابخانه ای برای خودش در اتاقش داشت، ذائقه هاشان متفاوت بود اما. از تاریخ معاصر و بیوگرافی گرفته تا رمان های خارجی که سلیقه میم بود. آرشیو فیلم ها که متعلق به برادرش بود آب از دهان فیلم باز ها راه می انداخت. محال بود فیلمی را نام ببری و میم ندیده باشد و نقدش را نخوانده باشد، یک دایره المعارف در آن کله بزرگش گنجانده بود. در آن شوریدگی آن روزهایم میم هم همراهم بود. در واقع ما یکدیگر را تشدید میکردیم، همان ترم بعد از ده دوازده میان ترمی که دو تایمان داده بودیم مجموع نمراتمان به ده هم نمی رسید. و ما با افتخار این را برای سایرین تعریف میکردیم و سوژه خندمان بود. الان سالها از آن روزها میگذرد و من دیگر حتی انگیزه آن همه شورش را از یاد برده ام، درس و دانشگاه را نیمه کاره رها کردم میم هم مدتی بعد از رفتن من معتاد شد، هر دو بعد ها در صدد جبران مافات بر آمدیم و تا حدودی هم موفق شدیم او ترک کرد و کاری در دم و دستگاه برادرش پیش گرفت و من هم از تمام درختانم پایین آمدم جای دیگری تحصیل را به پایان رساندم کاری پیدا کردم و برای خودم زندگی تشکیل دادم.

۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۸:۰۴
رهگذر دیوانه

سو فول آو شت

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۹:۰۶ ق.ظ

تقریبا تمام وقت آزادم رو که بعد یازده ساعت کار در روز چیز زیادی ازش نمیمونه مشغول شورت دیدن بودم - یوتیوب قبل از شورت جای بهتری بود - میدونی همین که یازده ساعت رو تو روز جون بکنی ناخودآگاه این مجوز رو به خودت میدی که چند ساعت باقی مونده حقت از این زندگیه و تکلیف تفریح چی میشه پس و میتونی برینی توش. نمیدونم دقیقا از چی فرار میکنم ولی شورت دیدن مثه مخدر میمونه، دورت میکنه، حواست رو پرت یه جاهای دیگه ای میکنه. ولی عذاب وجدانش همیشه یه گوشه ذهنم بود، مخصوصا وقتی یه روز کامل و دست نخورده تعطیل رو ب گ ا میدی با اینکه هزار تا کار عقب افتاده داری دیگه خیلی نوبره، شت باید یه کاری میکردم، و کردم. یوتیوب رو پاک کردم، نتیجه خیلی امیدوار کننده نبود فقط نوع گرفتاریم عوض شد، اینترنت و ف یلت ر شکن، و پ و رن انتخاب بعدیم برای پر کردن خلا یوتیوب بود. و شت تر قرار نبود از چاله دربیام بیافتم تو چاه. به یک نتایج جالبی هم رسیدم البته، دیگه اون هیجان قبل رو نداشتم، از تغییرات فیزیکی که انتظار میره موقع دیدن این فیلما خبر چندانی بود. و عذاب وجدانم هم بیشتر شده بود و نه کمتر. جایگزین بعدی هم بلاگ خوندن بود که همچنان مشغولش هستم، دیوانه وار یه بلاگ رو میخونم از ته تا سرش (تا هرجاش که برسم البته)، اکثر اوقات هم حرفی برای گفتن ندارم. نمیدونم اسم مرضم دقیقا چیه ولی میدونم احتمالا احتیاج به تراپیست دارم، اما لعنتی اسمشم حالمو بد میکنه. تصور اینکه یه آدم خنگ -تو تصورات من تراپیست ها آدم های خنگین نمیدونم چرا- برای زندگیم نسخه بپیچه هیچ وقت نمیذاره پامو اونورا بذارم. شاید بلاگ خوندن یه فاز دیگه است که باید طی بشه تا به تدریج با چیزای سالم تر عوض بشه اگه چیز سالمی مونده باشه. کتاب خوندن شاید، چه میدونم، پیاده روی، ورزش یا هر چی

۱۰ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۰۶
رهگذر دیوانه