زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
حسین منزوی

پیش از این هم بارها نوشته ام و هربار سرنوشت محتوم نوشته هایم معدوم شدن بوده است، و چه حیف که با این دنیای دیجیتال از لذت سوزاندن دست نوشته های کاغذی هم محروم مانده ایم.

نظرات را بسته ام که فکر نکنید اجباری در نظر دادن وجود دارد، اما اگر حرفی در سینه تان سنگینی می کند در تماس با من بزنید. میخوانم و اگر امکانش را گذاشته باشید جواب میدهم.

پیوندها

شعر خوانی - صدای پای تو

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۱۱ ق.ظ

 

دریافت با کیفیت اصلی

 

صدای پای تو در گوش کوچه ها جاری ست

و گریه  آخر این ماجرای تکراری ست

نه شب شده ست که مهتاب بیش و کم بزند 

نه قصّه است  که باران به صورتم بزند 

زمان به سر نرسیده، زمین به هم نشده

و هیچ چیز از این روزگار کم نشده

همان که بود، همان تکّه سنگ گرد مذاب

همین که هست، همین آسمان و جنگل و آب

ببین که تیغ تو بر استخوان نخورده عزیز

ببین که رفتی و دنیا تکان نخورده عزیز  

فقط دو سایه ی بی دست و پا، دو عابر کور

دو تا غریبه ی تنها، دو تا مسافر کور 

دو مرغ خیس، دو تا کفتر پرانده شده

همین دو آدمک از بهشت رانده شده  

گذشته جمع شده، چرک کرده در سر من

گذشته پُر شده در پاره های دفتر من

کسی نیامد از این درد کور کم بکند

و شعر؛ شعر نیامد که راحتم بکند  

کسی نیامد از آن اتّفاق دم بزند

برهنه روی غزلهای من قدم بزند

نشد ستاره ی شبهای آشیانه شوی

خدا نخواست که بانوی این ترانه شوی

عقیم شد گل صد آرزوی کوچک من

برای عشق کمی دیر شد، عروسک من  

در این کویر امیدی به قد کشیدن نیست

قفس شکست، ولی فرصت پریدن نیست

برای بال و پرم ارتفاع روز کم است

برای رفتن من آسمان هنوز کم است 

تو لا اقل بزن و دور شو به خاطر من 

برو، سفر به سلامت، برو مسافر من

 نگو زمین به هم آمد، زمانمان گم شد

هوا سیاه شد و آسمانمان گم شد

نگو که رفتن پایان ماجراست رفیق

خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق 

فقط اجازه بده چشم خواب خسته شود

شب از سماجت این آفتاب خسته شود

به حرف دور و برت گوش می کنی گل یخ

مرا دوباره فراموش می کنی، گل یخ 

دوباره سرخ، دوباره سپید خواهی شد

و قهرمان رمانی جدید خواهی شد 

دو گونه سرخ تر از روز پیش خواهی کرد

به روی دوش، دو گیسو پریش خواهی کرد

دوباره بوی حضورت، دوباره بوی تنت

تپیدن دو کبوتر به زیر پیرهنت  

دوباره خنده ی معصوم سر سری گل من

و حرفهای قشنگی که از بری گل من  

دوباره وسوسه ی داغ باده ای دیگر

برای آمدن شاهزاده ای دیگر 

به جز دلم، لبت از هر چه هست، تنگ تر است

بخند، خنده ات از دیگران قشنگ تر است 

ببین هنوز دهان هزار خنده تویی

بخند، آخر این داستان برنده تویی

به خود نگیر، اگر شعر دلپسند نبود

مرا ببخش اگر مثنوی بلند نبود 

نگیر خرده بر این بیت های سر در گم

که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم  

دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو

من و خیال شما و جهنّمی که نگو

و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من

گناه با تو نبودن فقط به گردن من  

 

شاعر: حامد ابراهیم پور

۰۲/۰۳/۲۵
رهگذر دیوانه