زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
حسین منزوی

پیش از این هم بارها نوشته ام و هربار سرنوشت محتوم نوشته هایم معدوم شدن بوده است، و چه حیف که با این دنیای دیجیتال از لذت سوزاندن دست نوشته های کاغذی هم محروم مانده ایم.

نظرات را بسته ام که فکر نکنید اجباری در نظر دادن وجود دارد، اما اگر حرفی در سینه تان سنگینی می کند در تماس با من بزنید. میخوانم و اگر امکانش را گذاشته باشید جواب میدهم.

پیوندها

۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

خویشتن کاوی

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۵۹ ق.ظ

یک فمینن سایدی هم به نظرم دارم که یک عمر مغفول مونده. و شاید در یک بر هم کنش درونی و ناخود آگاه با مسکولن سایدم یک موجود خنثی رو تو بعضی جنبه های وجودیم تشکیل داده که جنبه مورد نظر رو هم شامل میشه و نتیجه چیزی شبیه زنبور عسل کارگره که جنسیت نداره و فقط عسل تولید میکنه که البته من اونم تولید نمیکنم و جهاز هاضمه ام هنوز انقدر متعالی نیست. و به جاش چیز میز تعمیر میکنم، تو فرهنگ زنبوری من وسیله های خراب رو می بلعم و وسیله سالم میرینم.

و فمنین مسکولن یاد کلاسای فرانسوی انداخت منو که به علت کمبود امکانات آموزشگاه سر کوچه با ترم چهاریها هم کلاس شدم و خب جلسات اول بر و بر در و دیوار رو نگاه میکردم و جلسات آخر با پشتکار و خود شیرینی و ایضا استاد کیوت نبض کلاس رو در دست گرفته بودم و نمره اول شدم و اگه فکر میکنید در پهنه هستی چیزی هست که من انقدر ادامه اش ندم تا عنش در نیاد کاملا در اشتباهید، انقدر ادامه دادم که استاد رفت فرنگ و استاد بعد از اون هم سر به بیابون گذاشت و من با کیلو کیلو توت فرنگی بدرقه اش کردم و در نهایت هیچ جای جهان و مخصوصا کِبِک رو نگرفتم. و چند تا ترانه فرانسوی که دیگه گوششون نمیکنم و خوندن شازده کوچولو زبان اصلی نهایت دست آوردم از اون دوره ست.

۳۰ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۵۹
رهگذر دیوانه

A blessing or a curse

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۲۷ ق.ظ

همیشه تو جمع دوستام معروف بودم به داشتن حافظه خوب مخصوصا نوع بلند مدتش، واسه جزییات زیادی که از اتفاقات سال های قبل یادم میموند و موقعی که مثلا رجوع میکردیم به خاطرات مشترکمون فصل الخطاب چیزهایی بود که من به یاد می آوردم. و اگه شما فکر میکنید که به به و چه چه و چقدر عالی، باید بگم که دست نگه دارید قضیه به این سادگی هم نیست. بگذریم از چیزها و کسانی که دوست داریم فراموش کنیم و برای من روند بسیار کندی داره، من در واقع تعداد زیادی از خواب هایی که دیدم رو هم یک جایی تو ناخود آگاهم تلنبار کردم، و دقیقا اینجوری نیستم که صبح که بیدار بشم یادم بره شب چه خوابی دیدم، و خواب هام اغلب اتفاقاتی در امتداد زندگی روزمره ام هستند با یه کم پیازداغ بیشتر حالا.

 خیلی وقتا پیش می آد که جایی از زمان و مکان میایستم و همه چیز حتی مکالمه ای که داشتم به نظرم آشنا می آد انگار که قبلا اونجا رو دیده باشم و زندگی کرده باشمش، یک دژاوو ی کلافه کننده خیلی وقتا همراهم هست مثل یه نوار کاست که دوباره روش چیزی ضبط کرده باشی ولی آثار اون صداهای قبلی تو پس زمینه هنوز به شکل گنگی وجود داشته باشه، و همه حواست بره پی کشف اون قبلیا بره و حال رو رها کنی.

۲۴ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۲۷
رهگذر دیوانه

نان و جان

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۴۲ ق.ظ

برای شام پیاز داغ و نان فانتزی گرفته بودم، نان خیلی فانتزی، فانتزی ممکن است شما را یاد نون ساندویچی بیاندازد ولی اینها یک سر و گردن از آنها فانتزی ترند، دخترک نان فروش در جواب سوال من که پرسیدم اینها چه هستند گفت اینها تکه های زیتون هم دارند برخلاف نان کناری که فقط روغن زیتون داشت، اسمهاشان را هم گفت و من را یاد آن موجود پشمالوی جنگ ستارگان چوباکا انداخت، علاوه بر زیتون سیاه، گوجه گیلاسی و روزماری هم روی نان میدیدم، با خودم گفتم "امیدوارم طعمش هم مثل ظاهرش وسوسه انگیز باشه."
-یه دونه از این هم لطف کنید
یک پاکت دیگر برداشت، لعنتی پاکتش هم فانتزی بود، نیمی کاغذی و نیمی دیگر شفاف و طرحی از یک نانوا پشت پاکت. نان را داخل پاکت گذاشت و نتیجه بیشتر شبیه اثر هنری بود که باید جاودانه بماند تا نانی که نهایتا چند ساعت دیگر بلعیده میشد. با کروسان و بربری سنتی همه را داخل یک کیسه گذاشت، روانه صندوق شدم برای پرداخت، پشت دخل، خانم میانسالی لبخند مشتری مدارانه بر لب به مشتری قبل از من که پسری هفت هشت ساله داشت تعارف میکرد "نوش جونش هرچی خورده" و رو به پسرک لبخند گله گشادی میزد. نوبت من شد، لبخند او به من هم سرایت کرد. نان هایم را گرفتم و راه افتادم، برای من نان خریدن و مرد بودن از همان کودکی ام گره خورده بود بهم، وقتی با سنگک های پیچیده شده در بغچه وارد خانه میشدم مادرم در حالی که نون ها را از دستم میگرفت برایم با خنده میخواند "پسری که نون بیاره مامانش واسش زن میاره" و من را معذب میکرد، پیش خودم میگفتم حالا کو تا سن من به این حرفها برسد. و وقتی میدید سنگک ها فتیر هستند غر میزد "مگه ندیدی نونش نرسیده، کمتر میگرفتی. اینها نمی مانند" برای من هر چقدر هم که دقت میکردم نان فتیر و رسیده عین هم بودند. همین که دو ساعت سر صف ایستاده بودم باید میرفت خدایش را شکر میکرد. "نان آور خانه" اصطلاحی بود که به مردها وقتی ارزشی داشتند اطلاق میشد و باقی اوقات مردها "همشون عین همن" بودند.
کیسه نانها اگرچه فانتزی بودند باز هم قدری از آن حس نان آور خانه بودن و افتخار را در من زنده میکرد. از خیابان رد شدم و گل فروشی پر بود از رز های رنگارنگ، یک دسته بزرگ رز قرمز وسط مغازه و سفید و صورتی و زرد و لیمویی و رنگ های بی نام اطرافش.
سرعتم را کم کردم خیلی وقت بود برای س گل نخریده بودم، او را بخشیده بودم؟ مگر او اصلا چکار کرده بود که بخواهم ببخشمش؟ چیزی یادم نمی آمد، یا نمیخواستم یادم بیاید. وارد مغازه شدم با وسواس از میان رزها یک شاخه قرمز یک صورتی و یک سفید انتخاب کردم، همیشه انتخابم همین بود. به شاگرد مغازه رو کردم "یه تزیین ساده لطفا" بار اولی بود که آنجا میدیدمش، با یک بند کنفی و کمی بی سلیقه ساقه ها را به هم پیچید، از آنچه که من در ذهن داشتم ساده تر شد. اضافه ساقه ها را چید و دسته گل را به دستم داد. و سرخوشی وجودم را گرفت. میدانستم تا چه حد او را غافلگیر و خوشحال خواهد کرد.  دوباره به سمت خانه راه افتادم، نزدیک بود با اوباش موتور سوار که پیاده روی خالی را جای خوبی برای ویراژ دادن میدیدند برخورد کنم، هر چه خودم را کنار تر میکشیدم آنها بیشتر به سمتم می آمدند، بله قصدشان مردم آزاری بود. از چند سانتی متریم که رد می شدند آنکه جلو نشسته بود با لحن تحقیر آمیزی گفت: "گل خریدی!" بی آنکه عکس العملی نشان دهم راهم را ادامه دادم، زیر لب لیچاری بارشان کردم ولی در سرم، وحشی درونم آرنجی به صورت جلویی میزد بعد که کنترل موتور را از دست میداد و نقش و زمین میشدند قبل از اینکه به خودشان بیایند زیر مشت و لگد میگرفتشان و انتقام تمام اوباش قبلی را که یکیشان وقتی با سرعت از کنارم رد میشد با روزنامه لوله شده زده بود به کمرم را هم از اینها میگرفت، ولی در واقعیت من هیچ وقت حریف این دو غولتشن نمیشدم و زانوی عمل شده ام هنوز توان دویدن هم نداشت چه رسد به گلاویز شدن. متمدن درونم نهیب میزد میخواهی خودت را هم سطح این اراذل کنی؟ نمیبینی هیچ چیز برای از دست دادن ندارند و تو همه چیز داری که از دست بدهی. تو کسی را داری که برایش گل بخری و او عقده اش را باید سر اولین چیز و کسی که میبیند خالی کند. با این حرفها اندکی غرورم را التیام دادم. راهم را ادامه دادم، چشمم به بستنی فروش سر کوچه افتاد هنوز در فریزر کمی بستنی داشتیم یک بطری آب هویج سفارش دادم تا بعد از شام هویج بستنی درست کنم. منتظر بودم سفارشم آماده شود که همکارم را دیدم، خوش و بش کوتاهی کردیم زیرچشمی به دسته گلم نگاهی کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد که یعنی "ها، چه خبره امشب؟" من هم در دل گفتم کوفت. و چقدر دنیا جای کوچکیست و لبخندش را پاسخ دادم.

و بعد هم محیط امن خانه و چشمان نمناکش وقتی گلها را به دستش دادم و منی که بلد نیست چه بگوید وقتی قلیان احساسات کسی را میبیند. و در جواب "دستت درد نکنه مهربون" های او "هشکال نداره" را با لحنی کودکانه میگویم.

۱۷ فروردين ۰۲ ، ۰۸:۴۲
رهگذر دیوانه

رهگذر درخت نشین

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۶:۰۴ ب.ظ

کودکی ام بیشتر با درخت ها میگذشت تا با آدم ها، از مدرسه که می آمدم بی آنکه به خودم زحمت بدهم سلامی به اهل خانه کنم، کیف و کفشم را همانجا وسط حیاط رها میکردم از درخت تنومند آلو بالا میرفتم از آنجا روی دیوار و بعد پشت بام دستشویی تو حیاط، آنجا پناهگاه من بود در محاصره درختان سیب و آلو، ساعت ها مینشستم به شاخه برگهاشان نگاه میکردم یا از آنها بالا میرفتم تا بالاترین شاخه های نازک و شکننده، من در واقع از هر میمونی که در ذهن تان دارید در شاخه نوردی ماهر تر بودم، حتی آن روز که با کمر افتادم روی کاشی های حیاط و نفسم بند آمده بود باعث نشد ذره ای تردید به دلم راه بدم، و خوشحال بودم که کسی در خانه نبود که سرزنشم کند و مرا از زندگی درختی ام باز بدارد. سالها بعد که روزی ح -هم اتاقیم در خوابگاه- گفت دارم یک رمان میخوانم که مدام مرا یاد تو میاندازد و من با تعجب و لبخند پرسیدم اسم رمانت چیست و او گفت: "بارون درخت نشین" من را یاد همان روزهای کودکی ام انداخته بود که مانند بارون از درختی به درخت دیگر میرفتم. اما او از کودکی من خبر نداشت از حال من خبر داشت و درخت هایی که آن موقع ازشان پایین نمی آمدم انتزاعی بودند، من علیه درس و دانشگاه و جامعه و خودم و هر چه فکرش را بکنی شوریده بودم. شبها تا صب با میم روی لبه تراس مینشستیم چایی می نوشیدیم سیگار میکشیدم و از هر چه فکرش را بکنی حرف میزدیم میم که مثانه اش پر میشد از همان جا مستقیم میشاشید، من اما مقید به توالت بودم. میم چشمان سیاه نافذی داشت سرش به نسبت جثه کوچکش بزرگ بود، همیشه به دماغ بزرگش میخندید،اغلب کابوس میدید و از خواب که میپرید تا چند ساعت اخلاقش گهی بود. باهوش بود، ترسناک ترین چیز میم اما فصاحت گفتارش بود بس که کتاب و مجله خوانده بود و فیلم دیده بود و اطلاعات داشت، بیشتر از سنش و خیلی بیشتر از دیگرانی که ما بودیم، یکبار ازش دیده بودم رگبار کلماتش روی واو بیچاره را، همان کاری که سامورایی ها با شمشیر در آن استادند او با جملاتش میکرد. هیچ کس به پر و پایش نمیپیچید آخر عاقبتش را بارها دیده بودند.با این حال یک پای گرم کردن مجالس هم بود، غروب ها که کیفش کوک بود مهمان بود که میریخت اتاقمان، جوری که یک شانه تخم مرغ درون یک تشت فلزی نیمرو میکردیم و هیچ کجای دل هیچ کس را نمیگرفت. بگو بخند و فیلم و قلیان و ورق پای ثابت مجالسمان بود. میم بعد ها که صمیمی شدیم گفت: "اولین باری که بهت شلم یاد دادم بدون اشتباه بازی کردی، همونجا فهمیدم باهوشی" این را درحالی که پوکی به سیگارش میزد و قیافه جدی به خودش گرفته بود میگفت. من اما از نبوغ او شب امتحان مبانی برق مطمئن شدم، کلاس هایش را نرفته بود استاد برایش پیغام و پسغام فرستاده که فلانی برود درسش را حذف کند که خواهد افتاد، شب امتحان پیش من که رشته ام برق بود آمد من هر چه میشد را یک شبه به او آموختم، فردا او اولین نفر آزمونش را به پایان رساند و بالاترین نمره کلاس شد. در آن دانشگاه که ادعای برترین دانشگاه فنی کشور بودن را داشت  و دانشجوهایش همه ماتحت خر را در درس خواندن پاره میکردند کم کاری نبود.
میم بود که مرا با فیلم و کتاب آشنا کرد و تا مدت ها انتخاب های او را میدیدم و میخواندم، اولین باری که به خانه اش رفتم و وارد اتاقش شدم کتابخانه عظیمش توجه ام را جلب کرد، یک دیوار را سرتاسر قفسه بندی کرده و از کف تا سقف کتاب چیده بود، باقی اتاق در ساده ترین حالت ممکن بود. همه اهالی آن خانه کتاب میخواندند و هرکس کتابخانه ای برای خودش در اتاقش داشت، ذائقه هاشان متفاوت بود اما. از تاریخ معاصر و بیوگرافی گرفته تا رمان های خارجی که سلیقه میم بود. آرشیو فیلم ها که متعلق به برادرش بود آب از دهان فیلم باز ها راه می انداخت. محال بود فیلمی را نام ببری و میم ندیده باشد و نقدش را نخوانده باشد، یک دایره المعارف در آن کله بزرگش گنجانده بود. در آن شوریدگی آن روزهایم میم هم همراهم بود. در واقع ما یکدیگر را تشدید میکردیم، همان ترم بعد از ده دوازده میان ترمی که دو تایمان داده بودیم مجموع نمراتمان به ده هم نمی رسید. و ما با افتخار این را برای سایرین تعریف میکردیم و سوژه خندمان بود. الان سالها از آن روزها میگذرد و من دیگر حتی انگیزه آن همه شورش را از یاد برده ام، درس و دانشگاه را نیمه کاره رها کردم میم هم مدتی بعد از رفتن من معتاد شد، هر دو بعد ها در صدد جبران مافات بر آمدیم و تا حدودی هم موفق شدیم او ترک کرد و کاری در دم و دستگاه برادرش پیش گرفت و من هم از تمام درختانم پایین آمدم جای دیگری تحصیل را به پایان رساندم کاری پیدا کردم و برای خودم زندگی تشکیل دادم.

۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۸:۰۴
رهگذر دیوانه

سو فول آو شت

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۹:۰۶ ق.ظ

تقریبا تمام وقت آزادم رو که بعد یازده ساعت کار در روز چیز زیادی ازش نمیمونه مشغول شورت دیدن بودم - یوتیوب قبل از شورت جای بهتری بود - میدونی همین که یازده ساعت رو تو روز جون بکنی ناخودآگاه این مجوز رو به خودت میدی که چند ساعت باقی مونده حقت از این زندگیه و تکلیف تفریح چی میشه پس و میتونی برینی توش. نمیدونم دقیقا از چی فرار میکنم ولی شورت دیدن مثه مخدر میمونه، دورت میکنه، حواست رو پرت یه جاهای دیگه ای میکنه. ولی عذاب وجدانش همیشه یه گوشه ذهنم بود، مخصوصا وقتی یه روز کامل و دست نخورده تعطیل رو ب گ ا میدی با اینکه هزار تا کار عقب افتاده داری دیگه خیلی نوبره، شت باید یه کاری میکردم، و کردم. یوتیوب رو پاک کردم، نتیجه خیلی امیدوار کننده نبود فقط نوع گرفتاریم عوض شد، اینترنت و ف یلت ر شکن، و پ و رن انتخاب بعدیم برای پر کردن خلا یوتیوب بود. و شت تر قرار نبود از چاله دربیام بیافتم تو چاه. به یک نتایج جالبی هم رسیدم البته، دیگه اون هیجان قبل رو نداشتم، از تغییرات فیزیکی که انتظار میره موقع دیدن این فیلما خبر چندانی بود. و عذاب وجدانم هم بیشتر شده بود و نه کمتر. جایگزین بعدی هم بلاگ خوندن بود که همچنان مشغولش هستم، دیوانه وار یه بلاگ رو میخونم از ته تا سرش (تا هرجاش که برسم البته)، اکثر اوقات هم حرفی برای گفتن ندارم. نمیدونم اسم مرضم دقیقا چیه ولی میدونم احتمالا احتیاج به تراپیست دارم، اما لعنتی اسمشم حالمو بد میکنه. تصور اینکه یه آدم خنگ -تو تصورات من تراپیست ها آدم های خنگین نمیدونم چرا- برای زندگیم نسخه بپیچه هیچ وقت نمیذاره پامو اونورا بذارم. شاید بلاگ خوندن یه فاز دیگه است که باید طی بشه تا به تدریج با چیزای سالم تر عوض بشه اگه چیز سالمی مونده باشه. کتاب خوندن شاید، چه میدونم، پیاده روی، ورزش یا هر چی

۱۰ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۰۶
رهگذر دیوانه

شعر خوانی

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۴۲ ق.ظ

 

دریافت با کیفیت اصلی

 

عید شد جان دلم...

از خدا خواستمت!
از خدا خواستم آرامش چشمانت را...
عشق
با طعم حضور لب خندانت را...
عید شد جان دلم...
آرزو کن جانا...
هر چه در دل داری
دوری ِهر چه از آن بیزاری...
هر چه میخواهی از این سال جدید!
زندگی، عشق، امید...
آرزوهای مرا هم که خودت میدانی...!
در کنارت بودن،
ابدی بودن این عشق...
و تو!
خنده بر لب هایت،
پر ِشادی شدن دنیایت...
که تو خوشبخت ترین آدم دنیا باشی!
که دلت قرص بماند
که کسی هست کنارت
لحظاتی که نفس سخت شده، هم نفسی هست کنارت... جانم!
یا که در هیچ کجا، هیچ زمان
نگذارم که تو تنها باشی...
و الی خوب ترین خوبی ها!

عاقبت، از پس این باد زمستانی سرد...
عید شد جان دلم!
آرزو خواهم کرد....

 

شاعر: نامشخص

۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۴۲
رهگذر دیوانه