زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
حسین منزوی

پیش از این هم بارها نوشته ام و هربار سرنوشت محتوم نوشته هایم معدوم شدن بوده است، و چه حیف که با این دنیای دیجیتال از لذت سوزاندن دست نوشته های کاغذی هم محروم مانده ایم.

نظرات را بسته ام که فکر نکنید اجباری در نظر دادن وجود دارد، اما اگر حرفی در سینه تان سنگینی می کند در تماس با من بزنید. میخوانم و اگر امکانش را گذاشته باشید جواب میدهم.

پیوندها

نان و جان

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۴۲ ق.ظ

برای شام پیاز داغ و نان فانتزی گرفته بودم، نان خیلی فانتزی، فانتزی ممکن است شما را یاد نون ساندویچی بیاندازد ولی اینها یک سر و گردن از آنها فانتزی ترند، دخترک نان فروش در جواب سوال من که پرسیدم اینها چه هستند گفت اینها تکه های زیتون هم دارند برخلاف نان کناری که فقط روغن زیتون داشت، اسمهاشان را هم گفت و من را یاد آن موجود پشمالوی جنگ ستارگان چوباکا انداخت، علاوه بر زیتون سیاه، گوجه گیلاسی و روزماری هم روی نان میدیدم، با خودم گفتم "امیدوارم طعمش هم مثل ظاهرش وسوسه انگیز باشه."
-یه دونه از این هم لطف کنید
یک پاکت دیگر برداشت، لعنتی پاکتش هم فانتزی بود، نیمی کاغذی و نیمی دیگر شفاف و طرحی از یک نانوا پشت پاکت. نان را داخل پاکت گذاشت و نتیجه بیشتر شبیه اثر هنری بود که باید جاودانه بماند تا نانی که نهایتا چند ساعت دیگر بلعیده میشد. با کروسان و بربری سنتی همه را داخل یک کیسه گذاشت، روانه صندوق شدم برای پرداخت، پشت دخل، خانم میانسالی لبخند مشتری مدارانه بر لب به مشتری قبل از من که پسری هفت هشت ساله داشت تعارف میکرد "نوش جونش هرچی خورده" و رو به پسرک لبخند گله گشادی میزد. نوبت من شد، لبخند او به من هم سرایت کرد. نان هایم را گرفتم و راه افتادم، برای من نان خریدن و مرد بودن از همان کودکی ام گره خورده بود بهم، وقتی با سنگک های پیچیده شده در بغچه وارد خانه میشدم مادرم در حالی که نون ها را از دستم میگرفت برایم با خنده میخواند "پسری که نون بیاره مامانش واسش زن میاره" و من را معذب میکرد، پیش خودم میگفتم حالا کو تا سن من به این حرفها برسد. و وقتی میدید سنگک ها فتیر هستند غر میزد "مگه ندیدی نونش نرسیده، کمتر میگرفتی. اینها نمی مانند" برای من هر چقدر هم که دقت میکردم نان فتیر و رسیده عین هم بودند. همین که دو ساعت سر صف ایستاده بودم باید میرفت خدایش را شکر میکرد. "نان آور خانه" اصطلاحی بود که به مردها وقتی ارزشی داشتند اطلاق میشد و باقی اوقات مردها "همشون عین همن" بودند.
کیسه نانها اگرچه فانتزی بودند باز هم قدری از آن حس نان آور خانه بودن و افتخار را در من زنده میکرد. از خیابان رد شدم و گل فروشی پر بود از رز های رنگارنگ، یک دسته بزرگ رز قرمز وسط مغازه و سفید و صورتی و زرد و لیمویی و رنگ های بی نام اطرافش.
سرعتم را کم کردم خیلی وقت بود برای س گل نخریده بودم، او را بخشیده بودم؟ مگر او اصلا چکار کرده بود که بخواهم ببخشمش؟ چیزی یادم نمی آمد، یا نمیخواستم یادم بیاید. وارد مغازه شدم با وسواس از میان رزها یک شاخه قرمز یک صورتی و یک سفید انتخاب کردم، همیشه انتخابم همین بود. به شاگرد مغازه رو کردم "یه تزیین ساده لطفا" بار اولی بود که آنجا میدیدمش، با یک بند کنفی و کمی بی سلیقه ساقه ها را به هم پیچید، از آنچه که من در ذهن داشتم ساده تر شد. اضافه ساقه ها را چید و دسته گل را به دستم داد. و سرخوشی وجودم را گرفت. میدانستم تا چه حد او را غافلگیر و خوشحال خواهد کرد.  دوباره به سمت خانه راه افتادم، نزدیک بود با اوباش موتور سوار که پیاده روی خالی را جای خوبی برای ویراژ دادن میدیدند برخورد کنم، هر چه خودم را کنار تر میکشیدم آنها بیشتر به سمتم می آمدند، بله قصدشان مردم آزاری بود. از چند سانتی متریم که رد می شدند آنکه جلو نشسته بود با لحن تحقیر آمیزی گفت: "گل خریدی!" بی آنکه عکس العملی نشان دهم راهم را ادامه دادم، زیر لب لیچاری بارشان کردم ولی در سرم، وحشی درونم آرنجی به صورت جلویی میزد بعد که کنترل موتور را از دست میداد و نقش و زمین میشدند قبل از اینکه به خودشان بیایند زیر مشت و لگد میگرفتشان و انتقام تمام اوباش قبلی را که یکیشان وقتی با سرعت از کنارم رد میشد با روزنامه لوله شده زده بود به کمرم را هم از اینها میگرفت، ولی در واقعیت من هیچ وقت حریف این دو غولتشن نمیشدم و زانوی عمل شده ام هنوز توان دویدن هم نداشت چه رسد به گلاویز شدن. متمدن درونم نهیب میزد میخواهی خودت را هم سطح این اراذل کنی؟ نمیبینی هیچ چیز برای از دست دادن ندارند و تو همه چیز داری که از دست بدهی. تو کسی را داری که برایش گل بخری و او عقده اش را باید سر اولین چیز و کسی که میبیند خالی کند. با این حرفها اندکی غرورم را التیام دادم. راهم را ادامه دادم، چشمم به بستنی فروش سر کوچه افتاد هنوز در فریزر کمی بستنی داشتیم یک بطری آب هویج سفارش دادم تا بعد از شام هویج بستنی درست کنم. منتظر بودم سفارشم آماده شود که همکارم را دیدم، خوش و بش کوتاهی کردیم زیرچشمی به دسته گلم نگاهی کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد که یعنی "ها، چه خبره امشب؟" من هم در دل گفتم کوفت. و چقدر دنیا جای کوچکیست و لبخندش را پاسخ دادم.

و بعد هم محیط امن خانه و چشمان نمناکش وقتی گلها را به دستش دادم و منی که بلد نیست چه بگوید وقتی قلیان احساسات کسی را میبیند. و در جواب "دستت درد نکنه مهربون" های او "هشکال نداره" را با لحنی کودکانه میگویم.

۰۲/۰۱/۱۷
رهگذر دیوانه