زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
حسین منزوی

پیش از این هم بارها نوشته ام و هربار سرنوشت محتوم نوشته هایم معدوم شدن بوده است، و چه حیف که با این دنیای دیجیتال از لذت سوزاندن دست نوشته های کاغذی هم محروم مانده ایم.

نظرات را بسته ام که فکر نکنید اجباری در نظر دادن وجود دارد، اما اگر حرفی در سینه تان سنگینی می کند در تماس با من بزنید. میخوانم و اگر امکانش را گذاشته باشید جواب میدهم.

پیوندها

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

شعر خوانی - بی دل شیدا

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۲۰ ب.ظ

 

دریافت با کیفیت اصلی

 

منم آن بیدل شیدا و غمت هست هویدا
و دو چشمان همیشه تر و پیداست درون دلم آشوب و چه رسواست دریغا،

که در آخر دلم از خانه برون رفت و دمی باز نگردد
یارمن بین تو کنون حال دل زار و بزن تار و ز دل خار تو بردار و بکن تار،

جهان دل بیمارم و نای نی خود را تو برون آر و دمی با من دلداده به سر کن

که جهانی همه فانی و کنون دانی و آن مینگرد بر دل آنی که به سانی

دلش اندر دل دیگر زده آتش همه جانی و ز دل نا رود عشقت که تو آنی که بمانی و دلم با تو بماند...

 

شاعر: طهماسبی

۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۲۰
رهگذر دیوانه

Cold feet

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۰۸ ب.ظ

یک قدمی پایان جایی است که اغلب ایستاده ام. بگذارید با یک مثال موضوع را شرح بدهم، مدتی میشود که سرگرم ساختن پرینتر سه بعدی هستم کلی قطعات ریز و درشت مکانیکی و الکترونیکی که باید میخریدم و سر همشان میکردم به علاوه سه تا نرم افزار جدید که باید یادشان میگرفتم، و همه اینها با صرف وقت و هزینه بالاخره انجام شد، حتی چند نمونه اولیه هم پرینت گرفتم و نتیجه رضایت بخش بود، البته نه آنگونه که منِ سخت گیر را قانع کند، اصلاحات کوچکی نیاز داشت تا به ایده آلم برسد، قطعات جدید را سفارش دادم و فقط یک روز دیگر زمان لازم دارد تا اصلاحات به طور کامل انجام شود، و الان دو ماه از رسیدن قطعات میگذرد و من همچنان آن یک روز زمان را صرفش نکردم.

و از این دست مسائل در زندگی ام کم نیست، درست در یک قدمی پایان خشکم میزند، خودم هم نمیدانم دقیقا چه مرگم است، شاید میترسم پایان بر خلاف آن چیزی که انتظارش را میکشم دلسردکننده باشد و بیهودگی وجودم را فرا بگیرد. و یا شاید تلاش برای رسیدن به چیزی از خود آن چیز برایم جذاب تر بوده است.

البته این را هم میدانم یک روز که این مسائل کاملا بیات بشوند بی هیچ شوقی آن یک قدم آخر را بی میدارم.

 

۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۰۸
رهگذر دیوانه

شعر خوانی - میشود معجزه

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۳۱ ب.ظ

 

دریافت با کیفیت اصلی

 

می شود معجزه با چشم تو آغاز شود

کنج دیوار دلم پنجره ای باز شود

می شود حادثه ات حال مرا خوب کند

تلخی شعر مرا تلخی مطلوب کند

می شود باز بیایی و دچارم بکنی

 زخمی حادثه ی عشق و شکارم بکنی

بگذاری نفسم با نفست گرم شود

سختی عاطفه ات با قلمم نرم شود

حلقه ی دست تو در گردن من تنگ شود

رنگم از لمس نفس های تو پررنگ شود

می شود شانه ات آرام به دادم برسد

مثل آرامش حوّا که به آدم برسد

 تو بیا قصه ی ما قصه ی جاوید شود

قصه ی آنکه دلش را به تو بخشید شود

  

شاعر: علی نیاکوئی لنگرودی

۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۳۱
رهگذر دیوانه

آسمان مهر ندارد

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۳۴ ب.ظ

تمام تلاش هایم برای اینکه از مادرم چیزی بنویسم در نهایت تبدیل به بغض و اشک و آبریزش بینی میشود، شاید چند سال دیگر هم زمان لازم داشته باشم و شاید همه ی زمان های باقی مانده در دنیا هم برایم کافی نباشد.
به او فکر میکنم که تنها بود، غروب ها صندلی لهستانی اش را لب پنجره میگذاشت روسری کرم رنگش را سر میکرد و باغ بزرگی که روبروی خانه بود و عبور گهگاه رهگذر ها را تماشا میکرد. با خودم میگویم چرا او را به چشم یک انسان با تمام کاستی ها و رنج ها و دل شکستگی هایش نگاه نمیکردیم یک نفر که حق داشته حداقل هایی برای خود خودش داشته باشد، به چشم یک زن که شاید روزگاری در نوجوانی اش عاشق شده باشد، یا دلش خواسته باشد با لباس های رنگی بی هوا در کوچه لی لی بازی کند. یا پدرش روزی عروسکی برای او خریده باشد و یا شاخه گلی از دست یارش گرفته باشد. و میدانم حسرت اینها و خیلی چیز های دیگر بر دلش ماند و داغ پدر در کودکی و فرزند ِ نوجوان  و شوهرش را در جوانی چشید.
ما را با چنگ و دندان و دست ِ تنها از آب و گل درآورد و سر زندگی هامان فرستاد و ما با تمام مشکلاتمان به او که حامی بود، مامن بود، سنگ صبور بود، مادر بود، پناه میبردیم. خیالمان راحت بود هرجا که گیر کنیم و کمک بخواهیم یک نفر هست که حواسش بهمان باشد کنارمان در خط مقدم مشکلات بایستد، راه را از چاه نشانمان دهد و غمخوارمان باشد.
یادم نمیرود دستم که تنگ بود برای خرید خانه بی آنکه به من بگوید النگو های یادگارش را فروخته بود تا خیال مرا که مشوش بودم راحت کند.
هیچ وقت گله ای نداشت که دلتنگتان هستم، بیشتر به دیدنم بیایید، همین که میدانست سرگرم زندگی هامان هستیم برایش کافی بود. با اینکه بعد ها فهمیدم چقدر دلش تنگ بوده و دفترچه تلفن اش را برمیداشته و به تمام دوستان دور و نزدیکِ قدیمی و جدیدش زنگ میزده و ساعتی با آنها حرف میزده و درد دل میکرده، اینها را وقتی برای گفتن تسلیت می آمدند میگفتند، که به تازگی با هم حرف زده اند و باورشان نمیشود. چه کسی باورش میشد بی مهری آسمان را.
و من امروز حسرت تمام تلفن هایی که به او نزدم تمام روزهایی که چند دقیقه پیاده روی تا خانه اش را برای دیدنش نرفتم و دوستت دارمی که هرگز از قلب به زبان ام جاری نشد را میخورم.

۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۳۴
رهگذر دیوانه