زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
حسین منزوی

پیش از این هم بارها نوشته ام و هربار سرنوشت محتوم نوشته هایم معدوم شدن بوده است، و چه حیف که با این دنیای دیجیتال از لذت سوزاندن دست نوشته های کاغذی هم محروم مانده ایم.

نظرات را بسته ام که فکر نکنید اجباری در نظر دادن وجود دارد، اما اگر حرفی در سینه تان سنگینی می کند در تماس با من بزنید. میخوانم و اگر امکانش را گذاشته باشید جواب میدهم.

پیوندها

آسمان مهر ندارد

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۳۴ ب.ظ

تمام تلاش هایم برای اینکه از مادرم چیزی بنویسم در نهایت تبدیل به بغض و اشک و آبریزش بینی میشود، شاید چند سال دیگر هم زمان لازم داشته باشم و شاید همه ی زمان های باقی مانده در دنیا هم برایم کافی نباشد.
به او فکر میکنم که تنها بود، غروب ها صندلی لهستانی اش را لب پنجره میگذاشت روسری کرم رنگش را سر میکرد و باغ بزرگی که روبروی خانه بود و عبور گهگاه رهگذر ها را تماشا میکرد. با خودم میگویم چرا او را به چشم یک انسان با تمام کاستی ها و رنج ها و دل شکستگی هایش نگاه نمیکردیم یک نفر که حق داشته حداقل هایی برای خود خودش داشته باشد، به چشم یک زن که شاید روزگاری در نوجوانی اش عاشق شده باشد، یا دلش خواسته باشد با لباس های رنگی بی هوا در کوچه لی لی بازی کند. یا پدرش روزی عروسکی برای او خریده باشد و یا شاخه گلی از دست یارش گرفته باشد. و میدانم حسرت اینها و خیلی چیز های دیگر بر دلش ماند و داغ پدر در کودکی و فرزند ِ نوجوان  و شوهرش را در جوانی چشید.
ما را با چنگ و دندان و دست ِ تنها از آب و گل درآورد و سر زندگی هامان فرستاد و ما با تمام مشکلاتمان به او که حامی بود، مامن بود، سنگ صبور بود، مادر بود، پناه میبردیم. خیالمان راحت بود هرجا که گیر کنیم و کمک بخواهیم یک نفر هست که حواسش بهمان باشد کنارمان در خط مقدم مشکلات بایستد، راه را از چاه نشانمان دهد و غمخوارمان باشد.
یادم نمیرود دستم که تنگ بود برای خرید خانه بی آنکه به من بگوید النگو های یادگارش را فروخته بود تا خیال مرا که مشوش بودم راحت کند.
هیچ وقت گله ای نداشت که دلتنگتان هستم، بیشتر به دیدنم بیایید، همین که میدانست سرگرم زندگی هامان هستیم برایش کافی بود. با اینکه بعد ها فهمیدم چقدر دلش تنگ بوده و دفترچه تلفن اش را برمیداشته و به تمام دوستان دور و نزدیکِ قدیمی و جدیدش زنگ میزده و ساعتی با آنها حرف میزده و درد دل میکرده، اینها را وقتی برای گفتن تسلیت می آمدند میگفتند، که به تازگی با هم حرف زده اند و باورشان نمیشود. چه کسی باورش میشد بی مهری آسمان را.
و من امروز حسرت تمام تلفن هایی که به او نزدم تمام روزهایی که چند دقیقه پیاده روی تا خانه اش را برای دیدنش نرفتم و دوستت دارمی که هرگز از قلب به زبان ام جاری نشد را میخورم.

۰۲/۰۲/۰۲
رهگذر دیوانه