زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

زندگی...

رندی مانده بر دو راهی دریا و دایره

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
حسین منزوی

پیش از این هم بارها نوشته ام و هربار سرنوشت محتوم نوشته هایم معدوم شدن بوده است، و چه حیف که با این دنیای دیجیتال از لذت سوزاندن دست نوشته های کاغذی هم محروم مانده ایم.

نظرات را بسته ام که فکر نکنید اجباری در نظر دادن وجود دارد، اما اگر حرفی در سینه تان سنگینی می کند در تماس با من بزنید. میخوانم و اگر امکانش را گذاشته باشید جواب میدهم.

پیوندها

رهگذر درخت نشین

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۶:۰۴ ب.ظ

کودکی ام بیشتر با درخت ها میگذشت تا با آدم ها، از مدرسه که می آمدم بی آنکه به خودم زحمت بدهم سلامی به اهل خانه کنم، کیف و کفشم را همانجا وسط حیاط رها میکردم از درخت تنومند آلو بالا میرفتم از آنجا روی دیوار و بعد پشت بام دستشویی تو حیاط، آنجا پناهگاه من بود در محاصره درختان سیب و آلو، ساعت ها مینشستم به شاخه برگهاشان نگاه میکردم یا از آنها بالا میرفتم تا بالاترین شاخه های نازک و شکننده، من در واقع از هر میمونی که در ذهن تان دارید در شاخه نوردی ماهر تر بودم، حتی آن روز که با کمر افتادم روی کاشی های حیاط و نفسم بند آمده بود باعث نشد ذره ای تردید به دلم راه بدم، و خوشحال بودم که کسی در خانه نبود که سرزنشم کند و مرا از زندگی درختی ام باز بدارد. سالها بعد که روزی ح -هم اتاقیم در خوابگاه- گفت دارم یک رمان میخوانم که مدام مرا یاد تو میاندازد و من با تعجب و لبخند پرسیدم اسم رمانت چیست و او گفت: "بارون درخت نشین" من را یاد همان روزهای کودکی ام انداخته بود که مانند بارون از درختی به درخت دیگر میرفتم. اما او از کودکی من خبر نداشت از حال من خبر داشت و درخت هایی که آن موقع ازشان پایین نمی آمدم انتزاعی بودند، من علیه درس و دانشگاه و جامعه و خودم و هر چه فکرش را بکنی شوریده بودم. شبها تا صب با میم روی لبه تراس مینشستیم چایی می نوشیدیم سیگار میکشیدم و از هر چه فکرش را بکنی حرف میزدیم میم که مثانه اش پر میشد از همان جا مستقیم میشاشید، من اما مقید به توالت بودم. میم چشمان سیاه نافذی داشت سرش به نسبت جثه کوچکش بزرگ بود، همیشه به دماغ بزرگش میخندید،اغلب کابوس میدید و از خواب که میپرید تا چند ساعت اخلاقش گهی بود. باهوش بود، ترسناک ترین چیز میم اما فصاحت گفتارش بود بس که کتاب و مجله خوانده بود و فیلم دیده بود و اطلاعات داشت، بیشتر از سنش و خیلی بیشتر از دیگرانی که ما بودیم، یکبار ازش دیده بودم رگبار کلماتش روی واو بیچاره را، همان کاری که سامورایی ها با شمشیر در آن استادند او با جملاتش میکرد. هیچ کس به پر و پایش نمیپیچید آخر عاقبتش را بارها دیده بودند.با این حال یک پای گرم کردن مجالس هم بود، غروب ها که کیفش کوک بود مهمان بود که میریخت اتاقمان، جوری که یک شانه تخم مرغ درون یک تشت فلزی نیمرو میکردیم و هیچ کجای دل هیچ کس را نمیگرفت. بگو بخند و فیلم و قلیان و ورق پای ثابت مجالسمان بود. میم بعد ها که صمیمی شدیم گفت: "اولین باری که بهت شلم یاد دادم بدون اشتباه بازی کردی، همونجا فهمیدم باهوشی" این را درحالی که پوکی به سیگارش میزد و قیافه جدی به خودش گرفته بود میگفت. من اما از نبوغ او شب امتحان مبانی برق مطمئن شدم، کلاس هایش را نرفته بود استاد برایش پیغام و پسغام فرستاده که فلانی برود درسش را حذف کند که خواهد افتاد، شب امتحان پیش من که رشته ام برق بود آمد من هر چه میشد را یک شبه به او آموختم، فردا او اولین نفر آزمونش را به پایان رساند و بالاترین نمره کلاس شد. در آن دانشگاه که ادعای برترین دانشگاه فنی کشور بودن را داشت  و دانشجوهایش همه ماتحت خر را در درس خواندن پاره میکردند کم کاری نبود.
میم بود که مرا با فیلم و کتاب آشنا کرد و تا مدت ها انتخاب های او را میدیدم و میخواندم، اولین باری که به خانه اش رفتم و وارد اتاقش شدم کتابخانه عظیمش توجه ام را جلب کرد، یک دیوار را سرتاسر قفسه بندی کرده و از کف تا سقف کتاب چیده بود، باقی اتاق در ساده ترین حالت ممکن بود. همه اهالی آن خانه کتاب میخواندند و هرکس کتابخانه ای برای خودش در اتاقش داشت، ذائقه هاشان متفاوت بود اما. از تاریخ معاصر و بیوگرافی گرفته تا رمان های خارجی که سلیقه میم بود. آرشیو فیلم ها که متعلق به برادرش بود آب از دهان فیلم باز ها راه می انداخت. محال بود فیلمی را نام ببری و میم ندیده باشد و نقدش را نخوانده باشد، یک دایره المعارف در آن کله بزرگش گنجانده بود. در آن شوریدگی آن روزهایم میم هم همراهم بود. در واقع ما یکدیگر را تشدید میکردیم، همان ترم بعد از ده دوازده میان ترمی که دو تایمان داده بودیم مجموع نمراتمان به ده هم نمی رسید. و ما با افتخار این را برای سایرین تعریف میکردیم و سوژه خندمان بود. الان سالها از آن روزها میگذرد و من دیگر حتی انگیزه آن همه شورش را از یاد برده ام، درس و دانشگاه را نیمه کاره رها کردم میم هم مدتی بعد از رفتن من معتاد شد، هر دو بعد ها در صدد جبران مافات بر آمدیم و تا حدودی هم موفق شدیم او ترک کرد و کاری در دم و دستگاه برادرش پیش گرفت و من هم از تمام درختانم پایین آمدم جای دیگری تحصیل را به پایان رساندم کاری پیدا کردم و برای خودم زندگی تشکیل دادم.

۰۲/۰۱/۱۳
رهگذر دیوانه